یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

حِسِّ یک مَردِ تنها..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
تق تق تق تق.. سَلام..
یک سَلام عمیق، به ژرفایِ تاریکیِ لحظه های تنهایی ام.
دوباره سَلام..
بَخیل، آن که در سَلام کردن بُخل وَرزد.
اِجازه است؟
به هیچکس تا سَلام نکرده، اِجازه ندهید.
چه فصل زیبایست.. بهار..
زنده باد بهار.. زنده باد بهار.. زنده باد بهار..
فصل بهار روح زمان هاست.
چطور بود؟ امروز را میگویم..
امروز، غنیمت است، در حالی که نمی دانی فردا، از آنِ کیست.
شما هم مانند من نِگرانید؟
از دست دادن فُرصت غم انگیز است.
امّا..
غُصِّه و اَندوه، نِصف از پیری است.
بَد نبود به خودت نهیب بزنی که..
بیش از کارکرد خود، انتظار پاداش نداشته باش.
همیشه این جمله را به خودم گوش زد میکنم که..
در پی چیزی که بدان نمیرسی مرو.
میدانی..؟
رضایت به مُقدَّرات الهی، اندوه را از بین می برد.
مُقدَّرات چیزهایی را بر تو نمایان می سازد که به فکرت خطور نکرده است.
پوووف...
آه.. نمیدانم.. دیگر مانده ام!! بُگذریم.. بیا چند نَفَسِ عمیق بکشیم، اگرچه..
نَفَسهای انسان گامهای او بسوی مرگ است.
امّا مگر نگفته اند: « آرزو بر جوانان عیب نیست » ؟؟
پس چرا بزرگی گفت:
کسیکه در مسیر آرزوها بشتابد، در مرگ خواهد افتاد.
 
آه.. بارالهی؟؟ دستانم را بگیر.. به من صبر عنایت فرما..
صبر، سِرّ ِ ایمان است.
شخص صبور پیروزی را از دست نخواهد داد، هر چند طول بِکِشد.
آری..
مُصیبت برای شکیبا یکی است و برای بی تابی کننده دوتاست.
امّا تا به کِی؟! من دیگر بریده ام.. نگو نگو نگو.. در مغزم نخوان.. آهـ...
...
وقتی خشمگین شدی، خاموش باش.
دنیا رُؤیاست و مغرور شدن به آن پشیمانی.
حس میکنم به بُن بستی رسیده ام! به یک مانع..
آنقدر بزرگ، که گاهی زیادیِ آن.... بهتر است بَس کنم..
هر چه زیادی است، نیاز به سخن زیادی هم دارد.
من تنهایم..!! دوستی.. رفیقی..
کسی صدای مرا می شنود؟ می شنود؟ می شنود؟ می شنود؟
...نـه !!!
دوست هرکس عقل او و دشمنش نادانی اوست.
یادم می آید.. بچّه که بودم، دلم میخواست زودتر بزرگ شَوَم..
میدانید چرا؟؟؟ چون شنیده بودم، میگفتند:
هنگامی که عقل انسان کامل شود، سخنش کم می شود.
آه.. پس من کِی بزرگ خواهم شد!
ماه کامل است..
صدای جیرجیرک می آید..
و من به این فکر میکنم که..
تا به حال، جیرجیرک از نزدیک ندیده ام..
و کسی لبانم را نبوسیده..
بزرگی گفت: « بوسیدنِ دَهان سِزاوار نیست، جُز نِسبت به همسر یا فرزند خُردسال.»
چقدر دلم هر دوتایش را با هم میخواهد !!!
امّا افسوس..
هم خُردسالی ام به چَشم بَستنی گُذشت و پا به جوانی نهاده ام..
از طرفی نیز، مانده ام مُجرد و بی یار..!!
منِ تنها.. فقط یک پسرکِ آسمان جُلِ.. پاپتیِ.. مُجردم.
امّا خوب میدانم که: 
زیرِ باران اگر دختری را سوار کردم جای شُماره، به او اَمنیت بدهم..
او را به مقصدِ موردِ نظرش برسانم.. نَه مقصودِ موردِ نظرم..
در تاکسی، خودم را به دَر بچسبانم، نَه به او.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
دخترک تنها.. زیر باران مانده..

نظرات 3 + ارسال نظر
مژگان چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392 ساعت 18:42 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/


زیبا بود
تحت تاثیر قرار گرفتم
قلم جالب و عمیقی داری!

مژگان چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392 ساعت 18:44 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

با افتخار لینکت کردممممم

فرناز جمعه 5 مهر 1392 ساعت 14:40 http://www.raha69.blogsky.com

آفرین به شما آقای با شخصیت؛خیلی خوشم اومد از متن زیباتون

بلور احساسی را که تقدیمم میکنی ، هرگز از دستانم به زمین نمینهم..

شما مهربانید بانو که اینگونه مرا خوب میخوانید یک صدا..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد