یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

آرزوی محـــال..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دختر و اتوبوس..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیگر بس است تنهایی..
 
من، تو را از پشتِ شیشهِ بخار گرفتهِ آن اتوبوسِ درب و داغانِ شرکتِ واحد دیدم
که چگونه در پیاده روِ بدونِ سنگ فرشِ خیابانِ باران زده
تنها، میان هجوم افکار دردناک خویش، تنها مانده بودی
خواستم که پنجره را باز کنم و فریاد بزنم: "هِی رِفیق، با تنهایی هایت تنها نمان"
اما افسوس که پنجره ها همه بسته بودند..
تو را دیدم که تنها قدمهایت را رو به مقصدی که رو به نا کجا آباد می رفت می شمردی
گویی برایت مهم نیست که قدم بعدی را به کدام سَمت برداری
من تو را دیدم، از پشتِ همان شیشهِ کثیفِ بخار گرفته ی شرکتِ واحد
نمی دانم، من اسیرِ پنجرهِ بسته و اتوبوس دودگرفته و شلوغ ِزندگی بودم
یا تو اسیرِ پیاده رو و سیگار و قدم های بی پرسه ات
فقط این را می دانم، که تنهایی حق ما نیست..
ما برای بودن، برای نفس کشیدن، برای فرار از دلتنگیِ نوستالوژی هایِ تلخ..
به با هم بودن.. احتیاج داریم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نظرات 1 + ارسال نظر
فرناز جمعه 5 مهر 1392 ساعت 14:19 http://www.raha69.blogsky.com

خیلی زیبا بود؛تا حالا فکر نمیکردم پسرا هم احساس و طبع به این زیبایی برای شعر داشته باشن؛فوق العاده اید؛

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد