یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

قهوه تلخ..

_____________________________

 

ساعت کمی مانده بود به غروب.. لبِ پنجره به هر جانکندنی بود برایم جا باز کردمُ..
همچین که تازه چشمانم داشت رفته رفته به قدمهای عابران خیابان سنگین میشد..
ناگهان، کسی توجه ام را به خود جَلب نمود..
رهگذران، چندتا در میان توقفی کوتاه میکردند و پس از مکثی..
چند سکه ای درون کاسه ی شکسته اش

که به زحمت از آن فاصله دیده میشد، می انداختند و می رفتند..

صدای جیرینگ جیرینگِ غلتیدن سکه ها،

چند روزی بود که حواسم را به خود جلب میکرد اما..

فکر میکردم شاید بچه های کوچه ی مشرف به پنجره،

در حال سکه بازی و این حرفهایند..

غافل از اینکه پیرمرد فقیــر، رأس ساعت گرگ و میش..
می آید و خانِ روزی اش را میگسترد نزدیک آن درخت چنارِ زیبای کنار جوی..
تازه فهمیدم چقدر پیرمرد قصه ی من در وقت شناسی خِبره و در سلیقه کم نظیر ست..
آخر، سنــّی میگذشت از بنده خدا..
جامه ای مندرس و خرقه ای پُر و پیمان از وصله و پینه، تن پوش پیرمرد بود..
چند روزی تمام ذهنم را متوجه اش کردم، از سرِ کنجکاوی..
در لحظه ی همیشگی، انبان از دوش بر زمین میگذاشت..
با ذکر دعایی زیر لب، مینشست بر زمین و کاسه اش با تأمل بسیار..
از انبان خارج میکردُ میگذاشتش روبه روی خودش..
کمی که دقیق شدم دیدم، همیشه که اولین سکه ها را درون کاسه اش می اندازند..
بلند می شود به چه مصیبتی..

روبه قبله می کند و در حالیکه از گریبانش تسبیح آبی رنگی را بیرون می کشد..

بوسه ای بر آن میزند و به احترام، کمی خَم میشود به حالت تعظیم..
دیگر طاقت نیاوردم..
با خودم گفتم: فردا باید زودتر از او در آنجا حاضر شوم..

باید چند کلامی با او به صحبت نشینم..

بپرسم که آن ذکر چیست زیر لب با معبود میگفت..
...
اکنون هفته هاست که می گذرد و پیرمرد پیدایش نیست..
من ماندم و افسوس دیدنش و هزاران سؤال بی جواب..
وای بر من..  قهوه تلخ ـم از دهان اُفتاد...

_____________________________
___________  سهیل ___________

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد