یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

▢ ماری؟...


نه ...!   اینکه تو آمدی ، خود نشانه‌ای‌ست ... شاید فال ِ نیکی ...
کسی چه می‌داند ، همین‌که آمده‌ای خود، یعنی نوید ِ تازه‌ای ، تسلایی شاید ...

آری! کسی چه می‌داند ماری، همین‌که آمده‌ای، یعنی معلوم می‌شود که بی‌پایه بود تمام ِ آن تردیدهای ِ نااُمیدگونه که رخنه می‌کردند در لابه‌لای ِ هر واژه واژه‌ام ...


اینکه تو آمدی ، یعنی که من ، سلام!
اینکه تو آمدی، تأیید ِ تمام ِ درستی ِ کار ِ من است ؟...

تأیید ِ قلب ِ پُراحساس ِ شاعری که ، تردید داشت به شاعر ماندن ...

وَ روزی تصمیم گرفت ، که دیگر ننگارد وَ بیشتر خاموش باشد...

این ، تنها تلاش من است ، باری ، در توجیه دنیای ِ پُر سکوت ِ ساکن ِ من !...

چنان‌که اینک ، این من ، آرمیده در این آرامگاه ِ بی‌هیاهوی ِ فراموش گشته ، تا از نظرها بیشتر دور باشد...


اینک که آمدی ، یعنی که اینجا چیزی دارد هنوز ، چیزی برای کشف ِ آنچه تو به دنبال ِ آن آمده‌ای شاید ،...
چیزی برای خواندن ، آری! کسی چه می‌داند ماری؟...

شاید چیزی شبیه همین که بگویم: « ماری! قلبم هنوز می‌تَپَد ... احساس‌ام هنوز ”نبض“ دارد ... آرام ضربه می‌زند! »


وَ همین‌که هنوز هم ”یک‌هم‌نفس“، دیده‌ی بینای‌اش را ، برای آرام ِ لحظه‌های ِ این از یاد رفته‌یِ مَحبوسِ در قفس،
به مهربانی ِ بی‌کرانه‌ای ، گاه می‌گشاید وُ ...آه! آه‌ه‌ه‌ه‌ه ِ سَردی از نهان می‌کِشد ــ گر چه حتی تصوّر ِ وقوع ِ چنین عزیمتی شگرف، مرا می‌کُشَد! ــ

پس ، یعنی هنوز هم ، دلیلی هست ، برای ِ ماندن ، برای در خاطر ِ تنها همان ”یک‌نفر“ ، نجوای ِ عاشقانه‌ای خواندن ؛...


وَ اینک آن‌کَس ، که تنهاست وَ ندانست که تنهایی ، چه دیر هنگامی‌ست که از راه می‌رسَد و همه چیز را در کام ِ تاریکی فرو می‌بَرَد ...!
تا شاید او را با تمام ِ علایق‌اش ، چه دردآلوده ، به عَقد ِ تنهایی ِ (نا)مقدس ِ ناسوده‌ای در آوَرَد...

ماری ...! من در برابر ِ عظمت ِ جاودانه‌ی ِ تو ایستادنم چه باک ؟...

که فردی ، با قلبی آکنده از محبت ، می‌گویدت که رفته‌رفته خو می‌گیرد ، احساس ِ خفته‌اش ، به بی‌تکاپویی ِ نامأنوس ِ مُبهمی ؛...


کاش توان ِ بیان ِ این تمنّا در من بود تا دیگربار بگویم‌ات:
ــ به دیدار من ، باز هم بیا ! ــ

که آمدن‌ات را چشم‌انتظارم ، به همان بی‌نهایتی که در چشمان ِ قهوه‌ای‌ات می‌درخشد ؛...


آه ... وقتی که آهسته آمدی ، گوئی مرا خوابی أبدی ، بَد رُبوده بود...
طوری مرا فهمیدی ــ که چه بگویم‌ات ؟!... ــ

آن‌دَم که در هیاهوی ِ اضمحلال ِ خویش غرقه می‌شدَم‌م‌م‌م‌م...

نمی‌خواهم بدانم ، شرح ِ « از رنجی که می‌بَریم » !!


به کورسوی ِ درون‌ام سوگند ، به پاک‌دامنی وجودت مرا ، اُمید ِ اندکی ببخش ...!
نه بسان ِ آنان که روزگاری را ، گِرد ِ من جَمع می‌شدند ، وَ از مویه‌های ِ امروزم ، چنین آگاهانه و ناگاه بی‌خبرند ...!


به آنکه از یادها بــرفتــــــ... دیگر چه اُمید به جان‌بخشیدن ؟!...
اگر دوباره به دیدار ِ من آمدی ، ای خوب ...
دیگر برای من یادگاری هم ننویس! که نوشتن‌ات، مُرور ِ تمام ِ سَر گذشته‌هاست ...
آن روزهای ِ خوب ِ شادی ، که به غرش ِ تندبادی ، از کنار من گذشت ...!


▢ پیوست:

مگر نه اینکه اکنون در اکنون اتفاق می‌اُفتد؟!...
ماری؟... وَ گاه انگاری، که زمان دیگر نمی‌گذرد!
آری! گاهی -ما- هستیم که زِ-تک‌تک-مان می‌گذریم!...

 

▢ ▢ ▢ ▢ ▢ سُهیل‌هدایت ▢ ▢ ▢ ▢ ▢


• بدون‌شرح:

ماری: بیشتر از یک نام خاصّ ِ دخترانه ــ تصوّری که حقیقت ِ محض است ــ

شاید همین‌اندازه که کسی‌ست شبیه به میم.انسان ، با تمام ِ تعلقات ِ درونگرایانه‌ی ِ مَستورش!


۲۵ دقیقه فرصت!


همه‌جا تاریک است!...
خود را در میانه‌ی ِ یک ظلمت ِ نامفهوم، پیدا می‌کنم!...
شده‌ام بمانند گم شده‌ای در تاریکی
که دیگر هیچ اُمیدی را متصوّر نیست!...

محبوس در قفسی
به فراخناکی ِ یک جنین ِ از یاد رفته
در رَحِم ِ باکره‌ای مترود
که زنده به گورش کرده‌اند...!

انگار مدت‌هاست که در چنین حالتی به سر می‌برَم...!
نه توانم هست، روز را از شب تمیز دهم...!
نه چشمانم را به کورسویی گریز!...
نه یارای فریاد کشیدن‌ام هست...!
نه نای راه رفتن‌ام باقی!...

در این ظلمات ِ موهوم
از تمام ِ من،
تنها تمنایی باقی‌ست
بر جستجوی ِ نور...!
... [ کمی بعد... ] ...

ناگهان صدای قدم‌هایی را می‌شنوم!...
چند نفر، وارد اتاق‌ام می‌شوند!
دارم می‌شنوم ... که ۲ نفر به هم می‌گویند:
« آی!... این هم ... بالأخره راحت شد! »

کسی، دست‌اش را روی ِ سرَم می‌کشد!...
با بغضی در گلو، زیر گوش‌ام جمله‌ای را نجوا می‌کند:
« رفیق! همین نیم‌ساعت را فقط تحمل کن...!
قوی باش مَرد...!! »

وحشتی تمام وجودم را فرا می‌گیرد!!
... [ ۵ دقیقه بعد... ] ...

دارم به این می‌اندیشم که، ممکن است چه شده باشد!
نکند قرار است برای‌ام، اتفاق ِ ناخوشایندی بیفتد؟!...
پس چرا من بی‌خبرم...؟!
بی‌شک اشتباهی شده!...
امّا نه!...
مطمئن‌تر از آنی که تصوّرش را کنم، حرف می‌زد...!
.
.
.
آه... چقدر سردم است!!...

...

دوباره همان شخص زیر گوش‌ام، اینبار می‌گوید:
« فقط ۲۵ دقیقه مانده است،
رفیق!
بعد از این، برای همیشه از ــ اینجا ــ خلاص می‌شوی!... »

...

نمی‌دانم از این حرف‌اش باید خوشحال باشم یا ناراحت!
منظورش از اینجا، کجاست...؟!
.
.
با خودم می‌گویم:
دسته‌کم، او باعث شده تا زمان، برای‌ام مفهوم پیدا کند!

سعی می‌کنم تمام توجه‌ام را
به دقیقه‌ها معطوف کنم
تا از یاد نبـَرم که چقدر فرصت باقی‌ست...!

۲۴ دقیقه‌ی دیگر، لابد
قرار است اتفاق مُهمّی رُخ دهد...!
نمی‌دانم... اصلاً سر در نمی‌آورم ؛...

۲۳ دقیقه وقت دارم...!
به یاد می‌آورم که به هم می‌گفتند:
او هم راحت شد ...یعنی
...خب به جهنم!
۲۲ دقیقه‌ی دیگر خواهم فهمید...!

۲۱ دقیقه وقت دارم...!
آیا بعد از این ۲۱ دقیقه، همه‌جا روشن خواهد شد؟!...

۲۰ دقیقه مانده است، تا از این سر در گمی رها شوَم...!
وآی ...چقدر دلم برای خانواده‌ام تنگ شده است...
برای مادرم... برای...

۱۹ دقیقه‌ی دیگر باقی مانده...
در این دقایق ِ مُبهم
زندگی‌ام، بمانند فیلمی، از روبه‌روی‌ام می‌گذرد...!

فقط ۱۸ دقیقه وقت باقی‌ست...
وَ حوصله‌ام عجیب سَر رفته است!

شمُردن این ۱۷ دقیقه‌ی باقی مانده
برای پی بُردن به رویدادی که
پس ِ پُشت ِ این دقیقه‌های ِ نامفهوم
پنهان شده،... اصلاً خوشایند نیست!

امّا چاره چیست؟!...
من فقط ۱۶ دقیقه وقت دارم
وَ حس می‌کنم
در اتاقی تاریک، چیزی را می‌جویم
که از تصوّر ِ دیدن‌اش نیز
واهمه دارم...!

در حالی‌که ۱۵ دقیقه بیشتر باقی نیست
هیچ‌چیزی را، جز بوی ِ تند ِ الکل، نمی‌توانم احساس کنم!!
سکوت، رخنه کرده در عُمق وجودم؛...
وَ من به هیچ‌چیز نمی‌اندیشم
جز فریاد!...

۱۴ دقیقه وقت دارم...!
کسی وارد اتاق می‌شود...
کسی با آمدن‌اش، سکوت را شکسته است!
کسی اُمید آورده با خودش انگاری،
تا در هوای بغض‌آلود بپراکند!...
آه...
کسی دارد پرده‌ها را کنار می‌زند!!   نور ...نور
پنجره‌ها را می‌گشاید!!...   هوا ...هوای تازه
وَ در لیوانی آب می‌ریزد!...
کسی دارد به گل‌ها آب می‌دهد انگاری...
من صدای زندگی را می‌شناسم!
من صدای زندگی را می‌شنوَم!
کسی دارد زمین را از غبار، می‌شویَد انگاری...!
اتاق عطراگین شده است!...
گوئی، اتاق را برای حضور کسی مرتب می‌کند...!

وَ من به این فکر می‌کنم، که هنوز، ۱۳ دقیقه وقت باقی‌ست!...

۱۲ دقیقه‌ی دیگر، رها خواهم شد...؟!
نمی‌دانم ...رهایی از چه؟!...
نمی‌دانم ...آزادی از کجا...؟!
امّا... احساس می‌کنم حال‌ام، کمی بهتر است؛...

۱۱ دقیقه وقت باقی‌ست...!
گوش‌هایم می‌دوند پی صدای چند پرنده‌ای که روی درخت سکنا گزیده‌اند...
احساس آرامش عمیقی در من پدید می‌آید...!

۱۰ دقیقه‌ی دیگر بیشتر نمانده است...!
با خود می‌گویم: « کاش از اینجا رها نمی‌شدم!... »
ــ امّا ــ حق انتخاب هم ندارم!!

تنها، ۹ دقیقه‌ی دیگر وقت دارم...!
در این ۹ دقیقه، نمی‌خواهم هیچ‌چیز، آرامش‌ام را بر هم بریزد!
... [ ۲ دقیقه بعد... ] ...

باز هم کسی وارد اتاق‌ام می‌شود!...
همان صداست ... همان مَرد!...
« تو تنها ۶ دقیقه‌ی دیگر اینجا هستی رفیق...! »

دارم فریاد می‌زنم: تو کیستی؟...
بگو اینجا کجاست؟...
امّا، بی‌فایده است!
صدای‌ام را انگار، تنها خودم می‌شنوم!!

۵ دقیقه‌ی دیگر مانده...
آن مَرد نمی‌داند
که با اینکار، چقدر کلافه‌ام کرده...
تمام وجودم می‌لرزد...!
امّا باید قوی باشم!...
وَ اِلّا، از درون می‌شِکنم!!
... [ ۱ دقیقه بعد... ] ...

فقط ۳ دقیقه فرصت باقی‌ست!...
امّا من، اصلاً حالم خوب نیست!!

در این ۲ دقیقه، به آسمان‌ها فکر می‌کنم
به پرندگانی که آزادانه بر فراز ابرها، پرواز می‌کنند
وَ احساس می‌کنم ... چقــــــدر سبُک شده‌ام...!

۱ دقیقه‌ی دیگر، وقت دارم!
صدای پای چند نفر به گوش می‌رسد
وارد اتاق‌ام می‌شوند...؛
یکی ماسک اکسیژن را از صورت‌ام جدا می‌کند...!
دیگری همه‌ی تجهیزات پزشکی را خاموش می‌کند!...

ــ وَ من روی تخت بیمارستان، بُهت‌ام زده است! ــ

چشم‌هایم را کمی می‌گشایم...
چقدر همه‌جا روشن است!
وَ کسی همچو نور
ایستاده روبه‌روی ِ من
گرم‌تر از آفتاب...!!
آه...
با بال‌هایی گسترده
در آغوش کشیده مرا انگاری...!

می‌گوید:
« رفیق!
دست‌ام را بگیر
ــ تا ــ ابدیت را نشان‌ات دهم! »

وَ بی‌درنگ‌‌ْ می‌شَوَم رهسپار ‌‌ْ
فرشته‌ی مرگ است او ‌‌ْ
آن ‌‌ْ هم‌قطار!...

سُهیل‌هدایت

۲۵ دقیقه گناه!



آه ... معشوقه‌ی رازناک من ...

مرا

تصوّر کن!

کمی مهربان‌تر امّا

مرا تصوّر کن!


تصوّر کن روزی را

که بخواهیم عاشقانه و بی‌پروا

در آغوش هم باشیم ؛...


وَ مرا

باور کن!

کمی عاشقانه امّا

مرا باور کن!


باور کن مَردی را

که می‌خواهد خالصانه وَ بی‌ریا

دوستت داشته باشد ؛...


آه ... در این ۲۵ دقیقه‌ی کوتاه

مرا

عاشق باش!

وَ دوستم داشته باش، بعد از این دقایق کوتاه ...


شاید

بعد از این هرگز

دقایق خوب دیگری

انتظارمان را نکِشید !...



پدرم، آدم متعصّبی‌ست...

حتماً مرا نکوهش و بازخواست خواهد کرد !...

با عصبانیت خواهد گفت:

« تو مرتکب گناه بزرگی شده‌ای!

پس همینک توبه کن! »


مادرم، بانوی مقدسی‌ست...

بی‌تردید حرف‌های پدر را تأیید خواهد کرد !...

با بی‌حوصلگی خواهد گفت:

« تو را نفرین‌ات می‌کنم!

اگر دست از او نکِشی ... شیرم را حلال‌ات نمی‌کنم! »


آه . . . از آن‌ها

که بعد از این

بی‌شک

نخواهند گذاشت

که دوستت داشته باشم ؛...

وَ اجازه نخواهند داد

که دوستم داشته باشی !...


امّا ...

”‌ من می‌خواهم در این ۲۵ دقیقه‌ی کوتاه ، تو را به جهان بشناسانم ! “


حتی اگر همه‌گان

از دقایق کوتاه عشق‌مان

به «۲۵ دقیقه گناه!» یاد کنند!


❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊ سُهیل‌هدایت ❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊


۲۵ دقیقه عشق!



۲۵ دقیقه مانده است ، تا از هم جدا شویم !...

شناسنامه و سایر مدارک شناسائی‌ام را در دست دارم،

و بی‌حوصله، بر نیمکت ِ سالن دادگاه، مُشت می‌کوبم

وَ انتظارت را به نظاره نشسته‌ام !


۲۴ دقیقه مانده است !...

وَ تو دیر کرده‌ای ؛...

زیر ِ لب، با خود می‌گویم:

« شاید پشیمان شده باشد! اصلاً چه می‌شود که نیاید!! »


۲۳ دقیقه مانده است !...

در این ۲۳ دقیقه، به حدّی احساس ِ دلتنگی می‌کنم،

که مرور ِ آخرین خاطرات‌مان نیز، برایم مُشکل است ...


۲۲ دقیقه‌ی ِ دیگر، هنوز دست نخورده مانده است !...

ناگهان، عطر ِ آشنای ِ تو، زودتر از خودت می‌رسد ؛

صدای گام‌های تو، در هیاهوی ِ سالن، می‌پیچد ...


وَ فقط، ۲۱ دقیقه‌ی دیگر مانده است !...

روبروی من، چه باوقار، چه آرام، ایستاده‌ای...

آه ... چه زیباتر از همیشه به نظرم می‌نشیند نگاه‌ات !...


به ساعت‌ات نگاه می‌کنی ...

وَ تنها ۲۰ دقیقه مانده است ، تا از هم جدا شویم !...

در این ۲۰ دقیقه، کاش دلت می‌خواست بنشینیم و

تجدیدنظری کنیم بر تصمیم جدایی‌مان ؛...

امّا افسوس ...


تنها ۱۹ دقیقه‌ی دیگر وقت باقی است !...

از وکیل‌مدافع‌ات می‌خواهی تا

جزئیات ِ جدایی‌مان را برایت شرح دهد

وَ تمام توجه‌ت را معطوف حرف‌هایش می‌کنی ...

وَ من، در این دقایق کوتاه، تنها، به تو فکر می‌کنم:

« تنها به لب‌های تو ... به چشم‌های تو ... به تمام تو وَ تمام شدن‌مان ! »


ناگهان، از لابه‌لای افکارم بیرون می‌آیم ...

وَ فقط ۱۸ دقیقه مانده است !...

می‌آیم کنار تو می‌ایستم ، وَ چند لحظه‌ای،

تمام ِ من، آن‌چنان محو تو می‌شود، که نام مرا صدا می‌زنی !


۱۷ دقیقه مانده است، تا از هم جدا شویم !...

تشنه‌ام شده است ...انگار

بسیار هم گرسنه‌ام ، امّا

در این ۱۷ دقیقه، غیر از تماشای تو، هیچ‌چیز نمی‌خواهم !


۱۶ دقیقه‌ی دیگر مانده است !...

فضای ِ سالن ِ دادگاه، سرسام‌آور و غیرقابل تحمل است !


حوصله‌ام سر می‌رود، و به سرم می‌زند تا از تو بخواهم،

که در این ۱۵ دقیقه، با هم، به محوطه‌ی ِ بیرون دادگاه برویم و کمی قدم بزنیم!


در حالی که تنها ۱۴ دقیقه‌ی دیگر مانده است، خواهشم را می‌پذیری ...

کسی چه می‌داند ؛ شاید این آخرین خواهش من از تو باشد !...


آه ... سرشارم از سُرور ...امّا چه سود

تنها ۱۳ دقیقه‌ی دیگر وقت باقی‌ست ؛...

در این اندیشه‌ام، که شاید بعد از این، هیچ‌گاه،

فرصتی دست ندهد تا دوباره در کنار تو، قدم بزنم !...


۱۲ دقیقه‌ی دیگر، نوبت ماست تا برگه‌های طلاق را امضاء کنیم !

وَ من، بی‌تو، از زندگی خالی شوم !!


۱۱ دقیقه مانده است ، به پایان ِ تصوّرم از عشق !...

چه می‌شد اگر، تو هم مثل من، دلت به جدایی راضی نباشد !...


آه ...

کاش در این ۱۰ دقیقه، چیزی می‌گفتیم

تا دوباره، طنین خنده‌های‌ات را، باز شِنوَم !...

امّا کلافه‌ای وَ بی‌حوصله ...


۹ دقیقه، تنها دارایی من از تو ...!

همین ۹ دقیقه را، کاش، تلفن‌ات زنگ نخورده بود !...

پشت‌خط، وکیل‌ات چیزهایی می‌گوید ...

اصلاً برایم مهم نیست !

تنها، به تو خیره شده‌ام ، وَ چندین‌بار، خودم را

در حال صحبت با تو تصوّر می‌کنم !...


۸ دقیقه‌ی دیگر مانده است، به زمان ِ جدایی‌مان !...

مخترع طلاق، هر که بود، با هر نیّتی،

بی‌گمان از نگاه من، فرد ِ بیمار و درمانده‌ای بوده است !

« چرا ما باید از هم جدا شویم؟ » [ با صدای بلنـــد ]

ناگهان، تلفن از دستت رها شد، وَ خطاب به من:

« هیچ معلوم هست، چه می‌گویی؟! ... صدای‌ات را برای من بلند نکن! »

تلفن را از روی زمین، بر می‌داری و به سرعت به سمت پله‌ها می‌دَوی ...


در حالی که تنها، ۷ دقیقه‌ی دیگر باقی است !...

آه ... چه ملال‌آور !!


همین حالا، که تنها، ۶ دقیقه بیشتر نمانده تا جدایی‌مان،

چقدر احساس تنهایی می‌کنم !...

ــ چه ساده برای هم، بی‌تفاوت شدیم!

چه تفاهم ِ کوتاهی ...

افسوس،

چه عشق ِ کودکانه‌ی ِ نوپایی !... ــ


۵ دقیقه بیشتر نمانده است !...

وارد سالن دادگاه می‌شوم ...

تو و وکیل‌مدافع‌ات، بی‌صبرانه منتظر آغاز دادگاه‌مان هستید !...

تمام بدنم، کِرِخ شده است ...!


به زحمت، وارد اتاق می‌شوم

در حالی‌که تنها ،

۴ دقیقه‌ی دیگر مانده است !...

هیچ‌چیزی را، نمی‌شنوَم !!...

چشمانم، همه‌جا را تار می‌بینند !...

حواس‌ام، به‌هیچ‌وجه، سر جای‌اش نیست ...

عقربه‌های لعنتی !... دقیقه‌های ِ دیوانه !!...

سرگیجه گرفته‌ام ...!

هر دقیقه که می‌گذرد، ذهن‌ام هوشیاری‌اش را بیشتر از دست می‌دهد !...


تنها، ۳ دقیقه بیشتر وقت ندارم !...

کاش می‌شد، سر پاهایم بایستم و به سمت تو بیایم وَ

محکم در آغوش‌ات کشم وَ فریاد بزنم:

« من نمی‌خواهم تو را از دست بدهم ! »

در سَرم متنی، با صدای رسا، خوانده می‌شود...

وکیل‌مدافع‌ات، در دفاعیه‌اش از تو، فرشته‌ای را تصویر می‌کند

که گرفتار ِ دیوانه‌ای شده است، که جُز در خلواره‌ی ناراستی،

قامت ِ نحس‌اش نمی‌گنجد !!...


بگذار هر آنچه می‌خواهد بگوید ...

وقتی تنها ۲ دقیقه مانده است، تا رهایی‌ات !...

در این ۲ دقیقه‌ی پایانی،

نوبت می‌رسد به دفاعیه‌ی من ؛...

نمی‌دانم چه پُرسیدند ...

من تنها، سرم را به نشان تأیید، چند باری تکان می‌دهم !...


۱ دقیقه‌ی دیگر به زمان جدایی‌مان وقت باقی است !

اشک در چشمان‌ام حلقه زده است وَ دست‌هایم به شدت می‌لرزند !

دقیق‌تر که به صورت تو، خیره می‌شوم ...

چشمان‌ات را از من می‌دزدی، وَ سرت را پایین می‌اندازی ...

دستمال صورتی‌ات را، مُچاله می‌کنی ...

وَ مرا برای همیشه، ز ِ یــاد می‌بـَـری !...


« دوست می‌داشتم ، تو نیز بمانند من ، تنها ۲۵ دقیقه عاشق‌ام بودی ؛ همین !... »
❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊ سُهیل‌هدایت ❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊


۲۵ دقیقه تفاهم!


تنها

۲۵ دقیقه مانده است

برای گذشتن از ”من“ !


تنها

۲۵ دقیقه

برای خداحافظی

برای جدایی

زمان ِ کوتاهی‌ست ...


با این وجود

تو

تنها ۲۵ دقیقه‌ی ِ ناچیز می‌مانــَد

تا مرا تحمل کنی !...


خبر خوب اینکه

دیگر لازم نیست

بعد از این ۲۵ دقیقه

باز هم مرا به خاطرت بیاوری ...


در این ۲۵ دقیقه

تمام ِ سعی‌ات این باشد

تا خوب مرا فراموش کنی ...


من هم

قول می‌دهم

که در این ۲۵ دقیقه

تمام ِ سعی‌ام این باشد

تا خوب فراموش‌ات شوم !...


پس نگذار

این ۲۵ دقیقه ، تفاهم ِ بین ما

با اشتباه دیگری به‌هدر رود !!


❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊ سُهیل‌هدایت ❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊


♡ سیــن مثل ســـارا ♡



این شعر، بی‌یاد ِ تو ممکن نیست

هـَر بیت را با یاد ِ تو گفتــــــــم


چشمان ِ خواب‌آلوده‌ات ســـارا

تکرار می‌کردند گــُـل گفتـــــم


دیشب به یاد ِ خواهش‌ات بــودم

کاش از تو راحت شعر می‌گفتم !...


آغاز می‌کردم تو را  پــُـر شـــور

از تو هـــــزاران شعر می‌گفتـم


سخت است در این شعر کوشیدن

می‌ترسم از مَردُم ؛ چه می‌گفتــم ؟!...


اینجـــا پُر از چشمان ِ نـامحـــــرم

از گیسوان‌ات من چه می‌گفتـم ؟...


یک جمع، جمع‌اند وُ ببین سارا

این ریش وُ این قیچی ، چه می‌گفتم ؟!


اصلاً ، همین اشعار ، سهم ِ تــو

از تو نبایـــد شعـــــر می‌گفتـــــم !!


❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊ سُهیل‌هدایت ❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊


邎 مَه ِ دیوانه‌پریش !


دل ِ من ، کوچه‌ی ِ تاریکی‌ست

که بدان ، نور نمی‌یابد رَه ...!

نه چراغی ، که بسوزد وَ بسوزاند وَهم ؛...

نه درختی ، که بدان‌‌ْ تکیه زند رهگذری !


دل من ، کوچه‌ی ِ باریکی‌ست

که بدان ، کَس نمی‌یابد رَه ...!

نه توانی ، که به فریاد ‌‌ْ، سکوتی شِکَنَد ؛...

نه نشانی ، که شود مُژده دهد گمشده‌ای !


وَ شبی ،

در گذر از نیمه‌ی ِ شهریور بود !


مَه ِ دیوانه‌پریشی تنها ،

که به شب ، در گذر از راه ،

به بی‌راهه رسید ‌‌ْ

سوی ِ ویرانه‌ی ِ دل پای نهاد ؛


او بجز کوچه‌ی ِ بُن‌بست ‌‌ْ

که اُمید نداشت

هیچ ندید !...


به سرش زد ‌‌ْ

که ز ِ دل ،

در تب ِ خاکستری ِ وَهم

فریاد کِشد :

« وَ کسی نیست در این کومه‌ی ِ ویران ، که دهد مُژده مرا ؟ »


وَ به جز زوزه‌ی ِ باد

که به مُشت‌اش فریاد

همه‌جا پرسه‌زنان می‌پیچید ،

مَه ِ دیوانه‌پریش

هیچ نیافت !...


با خودش گفت :

« مگر می‌شود از کوچه‌ی ِ متروک صدایی شِنود ؟! »


ماه ، ناگاه ‌‌ْ

سر از یوغ ِ سیاهی برداشت

وَ به مَه خیره بِشد ...


مَه ِ دیوانه‌پریش ،

تازه می‌دید کجاست ‌‌ْ...


لحظه‌ای در گذر از ثانیه‌ها

هیچ نگفت ...

ــ کوچه ، ویران شده بود ! ــ


مَه ِ دیوانه ،

به دروازه‌ی ِ متروک نظر کرد ؛


تکه سنگی به زمین بود ،

بَر آن شد ،

که به دروازه‌ی ِ زنجیر شده کوبه زند ...


ضربه‌ای از پس ِ هر ضربه‌ی ِ دیگر محکم !

وَ کسی ،

جز دل ِ خاموش ِ حزین ِ من ِ ویرانه

در آن خانه ،

که اُمید از آن رخت ببسته‌ست

نبود !...


چشم ِ شب‌‌ْ خیره به خُرناس ِ زمان !

دل ِ بشکسته‌ی ِ ویران ِ من از هجمه‌ی ِ خاموش‌‌ْ ،

تُهی‌‌ْ !

کوچه‌‌ْ در بحبوحه‌ی ِ خیزش ِ یک رستاخیز !

شهر ، آواز ِ شعور !

چشم ، پُر اشک وُ شعف !


برخیز !

لحظه‌ی ِ دیدار است ... ツ


✪✪✪✪✪✪✪ سُهیل‌هدایت ✪✪✪✪✪✪✪




↜ حجم‌ام‌‌ْ زِ خسته پُر است !...


آنگاه که در سکوت ِ رازآلود ِ شب‌‌ْ

نشانه‌ها بسیار‌‌ْ یافتم ؛...

یک چشم ِ مَست

نیافتم‌‌ْ :

غیر از‌‌ْ چرای ِ برهنه‌گی ‌‌ْ،

جز‌‌ْ وقف ِ در وَرای ِ بی‌سَروسامان ِ هرزه‌گی ‌‌ْ،

رو سوی ِ تازه‌گی ‌‌ْ،

سُخن از زنده‌گی کند !...


افسوس!

کزین خاک‌آلوده‌گان ِ خنیاگر ،

وین اندیشه‌های ِ پوسیده‌شان‌‌ْ ، که خواب‌آور ‌‌ْ،

شرمباری‌ست که می‌خوانم‌‌ْ ؛...


تا رأس ِ صبح ِ تاریک وُ روشن ِ مرگ ِ زندگی ‌‌ْ

بنگر چُنان ‌‌ْ ؛

که لَختی نمانده است !...


وَز اندرون ِ حضیض ِ تابوت ِ زندگی ‌‌ْ

چون گویم‌ات‌‌ْ که بیاندیش‌‌ْ ؛

رازی‌ست‌‌ْ زنده‌گی‌‌ْ !...


ـــ تو‌‌ْ تا همیشه‌‌ْ جاودانه می‌مانی‌‌ْ !

گر‌‌ْ مَرگ ِ نزدیک ِ خویش ‌‌ْ ،

می‌دانی‌‌ْ !...


من‌‌ْ ؛

چون تا همیشه‌‌ْ ،

هیچ‌‌ْ ؛

می‌مانم‌‌ْ !

مرگ ِ نزدیک ِ خویش ،

ـ با تو ـ

می‌خوانم‌‌ْ !! ـــ


آنگاه که نه گریستنی باشد ‌‌ْ ،

برای ِ این قوم ِ بی‌خبر از تثویب ‌‌ْ• !

وَ نه پنداری‌‌ْ ،

اندر گمان ِ این سیل ِ خفته‌بیداران !

بسی‌‌ْ غم‌افزا ست ؛...

روایت ِ

این

سرگذشت ِ

تکراری‌‌ْ !!

.
.
.

آه ‌‌ْ . . .

ماتم ِ این خفته‌گان ِ خموش ‌‌ْ

پایان نیابَد زین دفتر ِ چموش ‌‌ْ ؛...


من ‌‌ْ سنگ بودم وُ آسیاب شدم ‌‌ْ

ننگر چُنین به دیده‌ی ِ مِنّت ‌‌ْ ،

در دو چشم ِ من‌‌ْ ؛

من‌‌ْ راز بودم وُ اینگونه فاش شدم ‌‌ْ !!


حجم‌ام‌‌ْ ز ِ خسته پُر است !...

مَرهمی بِنه بر دل ‌‌ْ ؛

بین!

رفته رفته به زوال می‌رَوَم هر دَم ؟...

.
.
.

این خواب‌رفته‌گان ِ سیاه‌طینت ِ پلیدکار ‌‌ْ

آخر‌‌ْ مرا ز ِ نفس‌‌ْ بی‌نفس کنند !!


افسوس وُ آه وُ اندوه وُ گریه‌هاست‌‌ْ

تنها ‌‌ْ سیاه‌یادگار ِ مانده‌‌ْ به خاموش‌دخمه‌ها !...


✦    ✦    ✦   ❃   ✦    ✦    ✦

✩ حسرت :


دریغا ؛

دریغ !...

کاش دست‌هایم ،

بوی ِ حسرت نمی‌دادند ؛

تا می‌فشاندم هر دَم

عشق‌دانه‌های ِ مُحبّت را

بر پهنه‌ی ِ اُفق ؛

بی‌دریغ !...



✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪  سُهیل‌هدایت  ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪

پاورقی:

• «تثویب»: مصدر باب تفعیل از ریشه «ث ـ و ـ ب» به معنای بازگشت است.



☼ شاپرکِ من !


شاپرک ِ صورتی ِ من‌‌ْ ؟...

این دوستدار ِ تو ‌‌ْ

هنوز‌‌ْ کوله‌بار ِ سنگین‌اش را نتوانسته‌ست بر زمین بگذارد !...

کاش فرصت کنی‌‌ْ ،

تا آمدن‌ام ،

بِرَوی کنار ِ برکه‌ی ِ خاطرات ِ همیشگی‌مان‌‌ْ ؛

چند دسته‌گل ِ خوش‌بو ، با سلیقه‌ی ِ خوب‌ات ،

برای ِ استقبال از این خسته‌تن بچینی‌‌ْ ؛

پَر پَر کنی رو سوی ِ هر چه ماتم وُ اندوه وُ خستگی‌‌ْ ؛...


اُمید است ‌‌ْ

ابر ِ خاکستری ِ غم ‌‌ْ،

رخت ِ رنجورش‌‌ْ بر کَند از آسمان ِ تیره‌ی ِ این تیره‌بخت‌‌ْ !...


✦    ✦    ✦   •   ✦    ✦    ✦

✩ پی‌نوشت:


دنیای ِ زیبای ِ حیوانات ‌‌ْ،

چقدر آرام‌تر بنظر می‌آید ‌‌ْ

از این جهان ِ جهنمی ِ انسان‌ها ‌‌ْ !!


.
.
.

ای‌‌ْ . . . کاش‌‌ْ

« خدا همه‌ی ِ ما را آدم‌‌ْ کند » ؟!...



✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪  سُهیل‌هدایت  ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪


≡ اوّلین شب ِ آرامش !


بیزارم از رابطه‌ها ...

از اینکه من بیایم وُ تو را بشناسم ...

وَ اینکه تو بیایی وُ مرا بشناسی ...

از اینکه تنها لحظه‌ای ، خوش‌ایم با هم !...

آری ؛ فقط لحظه‌ای ...

آن هم بسیار کوتاه ...

به کوتاهی ِ ” یک لحظه مکث “ ؛

به اندازه‌ی ِ همین‌مقدار

که یکدیگر را نشناخته‌ایم هنوز !...


وَ بعد

تو ، روی ِ من حسّاس شوی

وَ من ، روی ِ تو حسّاس شوم ...

تا آهسته آهسته

به یکدیگر حسّاسیّت پیدا کنیم !...


آنگاه

تو آرام می‌خواهی دور شوی وَ می‌روی ...

وَ من آرام باید دور شوم وَ بروم ...

وَ آرام دورتر وُ دورتر می‌شویم از هم ...

تا آنجاکه به ساده‌گی ، محو می‌شویم .


کاش به تکرار وُ به تکرار ...

دوباره از ابتدا ،

تو به دنبال جای ِ خالی ِ من نگردی

من به دنبال جای ِ خالی ِ تو نباشم

ـ مــ ـا ـ

به دنبال ِ خلاء ِ همیشه ماندگار ِ خویش ،

به اشتباه ،

دوباره به آغوش ِ افکار ِ یکدگر باز نگردیم !...


وَ کاشکی ،

هرگز به دنبال ِ کسی شبیه همدیگر هم نباشیم !...


آری ؛

بیزارم از رابطه‌ها ...

بیزارم از اینگونه رابطه‌ها ...

من بیزارم از تویی ، که بیزاری از من .


مــ ـا !

از همان ابتدای نـ ـشناختن ،

کاش خوب می‌دانستیم که یکدیگر را

هیچ‌گاه نتوانیم شناخت !...


• نتیجه اخلاقی:


گاهی نفس ِ یکدیگر شدن

به قیمت ِ از دست رفتن ِ

ته‌مانده آرامش ِ من و توست !...


گاهی نفس ِ همدیگر شدن

اصلاً لیاقت نمی‌خواهد !...


گاه ، نفس ِ هم بودن

بخاطر انتخاب ِ نادرست ،

می‌تواند

نفس‌تنگی ِ مزمن ،

نصیب ِ من و تویی کند

که هیچ‌گاه نباید می‌خواستیم

” مـ ـا “ شویم !...


✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫  سُهیل هدایت ✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫