یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

☆ شبانه روز ☼


و باز ‌‌ْ

به ناز ‌‌ْ

بر گستره‌ی ِ روز ‌‌ْ

که جبر ِ زمان ‌‌ْ

سیه فام ‌‌ْ

می‌کشد هنوز ‌‌ْ

چادر ِ شب ‌‌ْ را

به هر وزن و عروض ‌‌ْ

به دوز ‌‌ْ




ــ باری‌‌ْ ، رأس ِ ساعت ِ هیچ‌‌ْ

ما -من و تو- غلتاغلت ِ تکرار‌‌ْ گم می‌شویم‌‌ْ

به فراخور ِ حال‌‌ْ ــ

و تداعی ِ تلقین‌گون ِ آرامشی‌‌ْ عمیق‌‌ْ را می‌جوییم‌‌ْ در ذهن‌‌ْ




کدامین‌تان‌‌ْ

مسحور ‌‌ْ

به جذبه‌ی ِ درخشان ِ ستارگانی‌‌ْ

آزین‌‌ْ شده‌‌ْ

بر تن ِ خفته‌ی ِ آسمان ‌‌ْ

نگشت ؟

ــ خود اگر عاریتی‌‌ْ

در هر سمت و سوی‌‌ْ  پُر طمطراق‌‌ْ

باشد یا نباشد ــ




بی تابنده‌‌ْ ماه‌یی را به صلیب کِشند ‌‌ْ:

ابرهای ِ رنگ ِ تعلق یافته ‌‌ْ

همچون‌‌ْ انچوچکان ِ خود باخته ‌‌ْ

ــ که بر ماش‌‌ْ منّتی نیست‌‌ْ

از هیچ یک‌ْ

چه بتازند -یا- چه نتازند

-اگر-

با زرق و برقی‌‌ْ فزون‌‌ْ

باشد -یا- نباشند

حتی ــ

که عاقبت

خود‌‌ْ افول می‌کنند‌‌ْ از پی ِ بی‌تدبیری‌شان‌‌ْ.




نفس می‌کشیم ما -من و تو-

با هزار بارقه‌ی ِ برّاق ِ امید و سُرور ‌‌ْ

شبانه روز ‌‌ْ

ــ باری‌‌ْ اگر مجال ندهد کوتاهی ِ عُمر ‌‌ْ

محال است‌‌ْ به سکوت‌‌ْ بسنده کنیم! ــ

که تا صبح دم، پاسی نمانده

ــ آری ــ

تا خروس‌‌ْ خوانش هنوز لَختی‌‌ْ وقت باقی‌ست‌‌ْ.




چه خوب، که تو هم اینجایی‌‌ْ

باری‌‌ْ ، یکی از من و مایی‌‌ْ

...

ــ چنان که او نیز پیش ِ من است‌‌ْ

بی‌آنکه به کسی ربط داشته باشد:

دوستانه دوستش می‌دارم ــ




گرماگرم ِ هُرم ِ شبنم‌های ِ در غفلت‌‌ْ خفته

دمادم‌‌ْ

از هر دم‌‌ْ و بازدم‌‌ْ

به نفسی حق ‌‌ْ

روحی‌‌ْ در من می‌زایی‌‌ْ

ــ به هر نفس‌‌ْ حیران ‌‌ْ شب ‌‌ْ ــ

« کیستی که من‌‌ْ

اینگونه به اعتماد ‌‌ْ

با تو سُخن می‌گویم؟ »




به سوده ‌‌ْ

تابنده ‌‌ْ شعله‌ای‌‌ْ را مانم‌‌ْ

هرچند پُر دوده ‌‌ْ

آسوده ‌‌ْ

ــ از قلبی که منم ؛

نقطه‌هایی سپید را هنوز ‌‌ْ

رنگ ِ تعلق نگرفته ‌‌ْ

یدک می‌کشم‌‌ْ

و به اشک ِ چشم‌‌ْ

غبارروبی می‌کنم‌‌ْ ــ

که محنت ِ آشفته روزگار‌‌ْ

آلامم ... -امّا-

آه ‌‌ْ ... نفس می‌کشم‌‌ْ ...




و چگونه روایتی‌ست‌‌ْ ؟

که سنگی‌‌ْ

دستانی‌‌ْ کوچک را

بر قاب ِ شکسته‌ی ِ به خاک افتاده ‌‌ْ

بر دیواری گِلین

میخ کند!...

ــ و سکوت کنی ! ــ


و گُلی،

درد را

در دیگ ِ جوشنده‌ایْ مذابْ

به آخرین اعتراف‌‌ْ بر نکرده گناه ‌‌ْ

فریاد کشد!...

ــ و سکوت کنی ! ــ


” چرا هنوز‌‌ْ

رایحه‌ی ِ میوه‌ای‌‌ْ ممنوعه‌‌ْ ذهن‌‌ْ را

به چالش‌‌ْ می‌کشد امّا،

همچنان‌‌ْ بر‌‌ْ دار‌‌ْ آویزان‌‌ْ پرستوی ِ بهاری ‌‌ْ نیمه‌جانْ باقیْ ؟!...


تا به کِی باقی‌ست‌‌ْ

باغی در خزان ‌‌ْ ؛ گل‌‌ْ در تنور‌‌ْ ؟

تا به کِی جاری‌ست‌‌ْ

رودی بی‌ترنم‌‌ْ ، بی‌غرور ‌‌ْ ؟

یا که اسبی بی‌سوار ‌‌ْ تا به کِی باقی‌ست‌‌ْ

باری،

تا به کِی جاری‌ست‌‌ْ

هر دل‌‌ْ

چشمه‌ای‌‌ْ خشکیده از خشم ِ خدا در ذهن من‌‌ْ ؟ “




زمان ‌‌ْ

زمانه‌ی ِ خار و خس‌‌ْ است؟

ــ اگر‌‌ْ برای ِ شروعی‌‌ْ دوباره، مُهلتی نیست‌‌ْ:

خس‌‌ْ است ... خس‌‌ْ است ... خس‌‌ْ است ...

و پیگیری ِ زیادی‌اش‌‌ْ:

بس‌‌ْ است ... بس‌‌ْ است ... بس‌‌ْ است ...

اینجاست که:

هوا همیشه پس است!... ــ




فاخته‌‌ْ تاخته‌‌ْ بر گداخته‌‌ْ درد ِ درونم ‌‌ْ

هرآنچه دار و ندار‌‌ْ حراج‌‌ْ ساخته‌‌ْ

من دل خونم و مینالم!... نه از فقر !!!

چرا که قریب به یقین ‌‌ْ

گرداگرد دردهای ِ من:

مُشتی ،

” ساحرکان ِ لجن‌‌ْ سفیه سرشت‌‌ْ -هنوز-

داغ ِ عفت‌‌ْ -یا- عصمت ِ بر باد رفته -از سالیانِ - کورسالگی‌شان ‌‌ْ

را عزادار اند!... “




ــ ابری که باد را بُرد ؛ دیگر عجیب نیست !!! ــ

” نه‌‌ْ ، اشتباه ِ کودکانه‌ای‌ست ‌‌ْ

نه‌‌ْ از آن‌جهت که پنداشتی:

سروده‌ی ِ شاعر‌انه‌ای‌‌‌ْ... “

نه ... نه ... نه ...

ــ ابری که باد را بُرد ؛ ”اینجا“ عجیب نیست !!! ــ

تو حالت چگونه است بی‌من ‌‌ْ

ای‌‌ْ « عشق ِ بی‌عاشق ِ من‌‌ْ » ؛ این را به من بگو ؟


◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘

• پی‌نوشت:


شب‌‌ْ خاموش ‌‌ْ

چراغ ‌‌ْ روشن ‌‌ْ

و صبح دیگری در راه ‌‌ْ

بی‌هیچ تفاوتی از برای ِ من

که فردا روز دیگری‌ست‌‌ْ ؛

یا امشب ْ

چگونه خواهد شد ...

وقتی

همه چیز

در تنهایی‌‌ْ -خلاصه شود- ، بی‌معناست‌‌ْ ...


” آن‌هنگام ‌‌ْ که ماه ‌‌ْ

خلاء ِ تنهایی‌اش را

در خلسه‌ای گذرا ‌‌ْ

با نیم‌تنه‌ای عریان ‌‌ْ

در آغوش ِ دشمنش می‌جوید !

و تا صبح ‌‌ْ

به دنبال ِ توجیه‌یی تکراری‌ست ْ ...

با کلاف ِ مـَـه و جادوی ِ سـایــه‌ها ‌‌ْ

اندیشه‌ها ‌‌ْ در هم می‌آمیزد

تا همخوابگی‌اش‌‌ْ ، عادی جلوه دهد ...


- این شب‌ها ‌‌ْ تنهاترین منم که خواب را از چشمانم دریغ داشته‌ام ! -

به راستی هر شب‌‌ْ

چگونه آرام‌‌ْ سر بر بالین‌ات می‌گذاری ؟

آن‌هنگام‌‌ْ

که از این رسوایی‌ها ‌‌ْ

تنها

ستارگان ِ دور دست‌هایند ‌‌ْ که بی‌خبـــرند ‌‌ْ

و به انحنای ِ هلال ِ ماه ‌‌ْ هر شب ‌‌ْ حریصانه رشک‌‌ْ می‌ورزند ! “


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄


❀ دختر گل‌فروش 癷


 

” تقدیم به دخترکان ِ گل‌فروش‌‌ْ که بوی اُدکلن نمی‌دهند! “


آبادی ِ شهرها، برج‌ها ...

خراب‌آبادی ِ دل‌ها را تداعی می‌کند -هنوز-

چیزی به غیر از این به ذهن -دیگر- بروز نمی‌کند -هنوز-

ــ از جامعه‌ای‌‌ْ که جامه‌ای‌ست‌‌ْ پلاس‌پاره‌‌ْ

بر تن ِ عاریت‌گرفته‌ی ِ پُرپول‌ترین آدم‌نماهایش!... -هنوز-

تو نیز چشم‌‌ْگشوده‌ای چو من‌‌ْ ؟ ــ




وقتی‌‌ْ لابلای ِ کتاب‌های ِ خاک‌‌ْ گرفته‌ی ِ گمنام‌ترین‌‌ْ کتابخانه‌ها،

به چشم‌‌ْ می‌خورد‌‌ْ چند خطی صفا:

" نیکی‌‌ْ " بی‌چشم‌داشت...

ــ برای بقا ــ

”« آنکس که نداند‌‌ْ بیدار نمایید که در خواب نماند »“




باری‌‌ْ

خرابه‌ای‌‌ْ پَرت ،

آنسوی ِ ناکجا آبادهای ِ دور دست‌تر از نابینایی ‌‌ْ

در انتظار ِ افتتاح‌‌ْ با اوّلین کلنگ ِ رونمایی‌‌ْ

پس هنوز -درد ‌‌ْ- چرا پابرجاست!... -هنوز-




انسانی‌‌ْ که منم‌‌ْ

ــ نه اشرف ِ مخروبه‌هایی‌‌ْ که اوست‌‌ْ ــ

و کجایی در این دیار ِ دریغ!

آهای‌‌ْ ...

جُنبنده‌ای‌‌ْ برای ِ نجات ِ آخرین‌‌ْ غریق‌‌ْ!...

آهای‌‌ْ دریغ!...

ــ کسی‌‌ْ صدای ِ سکوت را نمی‌شنود! ــ

و

افسوسی‌‌ْ که باقی‌ست‌‌ْ -هنوز-




آن‌دم‌‌ْ که هر چه خوبی‌ست ‌‌ْ

ـ لیست‌‌ْ لیست‌‌ْ ـ

سهم ِ کودکان ِ فربه‌ای‌ست ‌‌ْ

ـ نیست‌‌ْ نیست‌‌ْ ـ

هر چه پسمانده ‌‌ْ

درون ِ اولین‌‌ْ سطل‌زباله‌ای‌ست‌‌ْ

ـ چیست‌‌ْ چیست‌‌ْ ـ

این درد ‌‌ْ نیست ‌‌ْ ؟!...


ــ بیا بدویم: برای اولین لیس، از بشقاب ِ مَردمانی‌‌ْ خسیس‌‌ْ ــ

◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘


• پی‌نوشت:


انسان‌های ِ روشن‌‌ْ سرشت‌‌ْ ، هنوز خیابان‌ها را رج ‌‌ْ می‌زنند وَ

ــ دردا ... ــ

انسان‌های ِ شحشح ‌‌ْ سرشت‌‌ْ ، کنون‌‌ْ آسمان‌‌ْ را وجب ‌‌ْ می‌زنند!


« یک‌سو دخترک ِ گل‌فروش ؛

آنسوتر‌‌ْ دخترکان ِ سگ‌‌ْباز با قیمت‌های میلیونی! »


ــ تو ،  بُرج‌ات را بساز دلو !!! ــ


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄

○ شبانه ○


و مرا دستی‌‌ْ نحس‌‌ْ

به شبی‌‌ْ سخت فزاینده به یأس‌‌ْ

چید ‌‌ْ، از دامن ِ پُر بوسه‌ی ِ باد ‌‌ْ

بُرد ‌‌ْ تا شیون ِ ناسوده‌ی ِ آب ‌‌ْ

و رها کرد به راه ِ تعب ِ فاصله‌ها ‌‌ْ


- آن شب:

تا سراپَرده‌ی ِ حجم ِ نفس ِ شب‌پَره‌ها

باران بود

بید مجنون به درون ِ قفس‌اش

نالان بود

و شبی سرد ْ به آغوش ِ تنم

سامان بود-


خوش‌خوشک‌‌ْ

بخت ِ سیاه ‌‌ْ

که فرو بسته به شرم‌‌ْ

- باز آن‌‌ْ چشم ِ دروغین‌اش‌‌ْ باز -

خسته ‌‌ْ بر طرح ِ فرومایگی از مرگ ‌‌ْ

نبسته‌ست‌‌ْ دو چشم ‌‌ْ؟...


به چنین اندک و محو ‌‌ْ

تب و تنهایی و ظلمت در باد

شاخه از شاخه پریدند ‌‌ْ

برفتند از یاد ‌‌ْ...


و شبی‌‌ْ سرد ‌‌ْ

که از درد ‌‌ْ

چنین‌‌ْ خاطره شد:

تا که سردابه‌ی ِ تابوت ِ تن ِ خاموش ِ من‌‌ْ

بسته شود.


حال ِ من‌‌ْ: تلخ ‌‌ْ

که خود ‌‌ْ قاعده‌‌ی ِ حسّ ِ بشر را بُر زد!...


◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘

• پی‌نوشت:
 
زندگی: شروع ِ یک مجال است‌‌ْ.
مرگ: پایان ِ یک مجال است‌‌ْ.
درد : خود ‌‌ْ مجال است‌‌ْ.
 
پ.ن:
| زندگی‌‌ْ/درد ‌‌ْ/مرگ‌‌ْ = لازم و ملزوم یکدگرند |


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄


بحثی ممنوع در ذهن !


بحث ِ وقیح ِ سر در گریبانی‌‌ْ،

سرگردانی‌‌ْ و سر بی‌‌سامانی‌‌ْ

تیزرهای ِ تبلیغاتی ِ چشم‌‌چرانی‌‌ْ

سوار بر گستره‌ی ِ اخلاقیات ِ انسانی‌‌ْ


وآن‌‌گاه

ابعاد ِ تزلزل ِ بنیان ِ خانواده را پوییدن‌‌ْ

در شرق و غرب

” به معیار ِ ناموس و قانون !... “

به میهمانی:

« ـ من هم این‌جا هستم! »

گسل ِ عمیق ِ تأثیراتی آنچنانی‌‌ْ

از کپه‌‌ی ِ سنگین ِ انحطاط ِ شهوت‌‌رانی.




در شُرُف ِ تحقق ِ اهدافی حیوانی‌‌ْ

نمایشگاه‌های ِ بزرگ‌‌ْ با فاحشک‌‌های ِ نادانی‌‌ْ.


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄

• ایــــــــــــــراد:
« ” قانون“ در غرب ، حکم ِ ” ناموس“ در شرق را دارد ؟ »


ѻ ৱ سرزمین پرسه‌های من ৱ ѻ


بانو..

آن هنگام که تو خفته‌ای‌‌ْ

من، هر شب

در بستر با تو آرمیدن ‌‌ْ

پاورچین‌پاورچین ‌‌ْ

به جای‌جای ِ بالین‌ات

پرسه می‌زنم..


من، از عطر تنت‌‌ْ بی‌هوش و

جنگل ِ مـُژه‌هایت‌‌ْ

در زمستان ِ خیال‌های ِ نبافته‌ام، خواب‌‌ْ..


آن‌دم که

احساس ِ سر انگشتان‌ام‌‌ْ

در بغض ِ سکوت و تاریکی‌ست‌‌ْ،

با هر تار ِ بلنــد موی ِ تو

ترانه‌ای‌‌ْ عاشقانه ساز می‌کنم..


هنگامی که تو خوابی،

از همیشه بیشتر دوستت می‌دارم و

سر عادت همیشگی‌ام،

با هر نفس ِ تو،

از رؤیای ِ داشتن‌ات‌‌ْ،

در چشمانم،

اشک‌‌ْ حلقه می‌زند و

بی‌اختیار، چشمانت را می‌بوسم..


کودکانه تا صبح،

با دستانت‌‌ْ، بازی می‌کنم و

هر انگشتم

بسان پیچکی می‌شود

که به دور انگشتانت می‌پیچد،

تا از فراز قله‌ی ِ رؤیایی که تو بر بلندای‌اش ایستاده‌ای‌‌ْ،

سقوط نکنم..


آن‌هنگام که

پلک‌هایت را با حالتی رازآلود می‌گشایی و

چشمانم به خدایی واقعی، می‌نگرند

وآی که من

در بستر ِ با تو زیستن‌‌ْ

عاشقانه و جاودان ‌‌ْ

صبح ِ یک روز ِ زیبا را

با احساسی نو ‌‌ْ

آغاز می‌کنم و

تو تا همیشه‌‌ْ در آغوش ِ أمن من،

لحظه‌ی ِ ناب ِ آرامش را تجربه می‌کنی..


◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘



• پی‌نوشت:


لای ِ گیسوی ِ سیاهت ‌‌ْ

من‌‌ْ به دنبال ِ چه می‌گردم ؟

و در دل، یک نظر بنگر، کـِه مشغول ِ نظربازی‌ست‌‌ْ یارا ؟

و کـِه از دور‌‌ْ دلتنگ است حالا ؟

و تفسیرش به جرأت بس چه دشوار است انگاری ...

ور نه این کج‌بینی‌‌ْ اندر‌‌ْ یک نگاه ِ ساده در من اوج می‌گیرد ‌‌ْ

که شاید سخت باشد، نیمه‌ی ِ گم‌گشته‌ام را دوست‌تر دارم‌‌ْ در این پیکار..!



▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄


هنگام خواندن، به این ترانه‌ی یونانی هم گوش کنید.

Peggy Zina - Mazi Sou


☼ طعم گس حرف‌هایم.. ☼


با تو

آنقدر

آرام و

دوش به دوش

پیش می‌رفتم،

تا روزی فرا رسد که

شهد مهربانی را،

با دستان لطیف‌ات،

بنوشانی‌ام؛


کاش

آن روز

که گلبرگ ِ انتظار

سراسر،

محبّت را،

گرده‌افشانی می‌کرد ؛

غنچه‌ی ِ سکوت،

بر لب نمی‌روئیــد ‌‌ْ

-تا-

به تعبیری شوم،

-از-

خواب‌های ِ آشفته‌ی ِ پاییزی‌ات،

بدل شود..


-آه.. در خود ماندم، با رفتن‌ات‌‌ْ..!-

تنها  ‌‌ْ

چندگام که،

عطر ِ تو از پیراهنم دورتر شد،

رخت ِ تنهایی‌‌ْ

-با آغوشی سرد-،

تمام ِ وجودم را به تن‌‌ْ کرد..!


-هـُرم ِ نفس ِ تو در خیال‌ام، گـُم شـد..!-

نیستی،

به‌راستی،

و نیست،

در کمین ِ جای ِ خالی‌ات‌‌ْ،

کسی،

جز نیستی‌‌ْ..

و

گر هنوز هم‌‌ْ

-این شوریده حال-

در خرام ِ رؤیای‌ات‌‌ْ

پرسه می‌زند،

گوئی، سراب ِ خیال ِ داشتن‌ات‌‌ْ

قصد سفر ندارد...!

-امّا من، عازم ِ سفر ِ دور و دراز ِ در خود ماندن‌ام..!-


باری، چه سود

که یادت، همیشه یادم هست؛

دریغا دریغ، که باز باید زیست..

و به این بخت،

چون مُردگان ِ بی‌سعادت،

عادت باید کرد، نه گریست..


شب سردی‌ست،

تو گرم‌تر بخواب‌‌ْ عروسک ِ بی‌آغوش‌ام..

و

بگذار لب‌هایم‌‌ْ

بیش از پیش

-در ژرفای تاریکی-،

به آئین ِ سکوت‌‌ْ  در آیند..


-جای ِ خالی‌ات امّا، هنــوز خالی‌ست..!-

امشب را،

دست‌هایم

هیچ‌گاه

از یاد نخواهند برد

و

حس ِ سرانگشتان ِ سردم،

که در خشونت ِ نوازش ِ یکدیگــر،

سوداگرانه تا صبح،

سراغ ِ گیسوانت را از هـــَـم،

خواهند گرفت..


-من امشب، خواب‌زده‌ترین شاعر زمین‌ام؟!-

اکنون مدت‌هاست

به سایه‌ی ِ قدم‌های ِ بی‌رمق‌ام -حتّی-

بر سنگ‌فرش ِ پیاده‌روها

نمی‌رسم..

-چه رسـَد به تو، در آن لامکان، که خود خدایی!-

امّا،

صدایی،

در گوش‌ام،

زنگ ِ گام‌های ِ ناموزون‌ام را، این‌گونه دیکته می‌کنند:

« کسی مثل تو را دوباره خواهم یافت ! »


من،

مدت‌هاست

معنای ِ نداشتن را درک کرده‌ام،

امّا امشب،

معنای ِ از دست دادن را نیز،

فهمیدم!


من، آن مفهوم در خود مانده، از تو رانده، به خود باز خوانده‌ام؛

« من، -یک تنــه- همه‌ی ِ آن مفهوم ِ مجردم..! »


◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘

 

پی‌نوشت:
گفتن درد دل، درد دارد، امّا خواندنش، دردی دوا نمی‌کند !

نفس‌های به شماره اُفتاده‌ام را چه‌کس می‌شنود..
یا ”آه“ سردم را که از نقطه‌ی انجماد ایمانم گُذر کرده، شاید در شبی پاییزی، آن‌هم به سادگی..
دوربین زندگی‌ام، در کدامین چرخش ایستاد، تا هرگز، پلان خوشبختی، به تصویر کشیده نشد؟!
کدامین آتش به خرمن احساسم شعله کشید، آن دم که گرماگرم خیال، وَهم‌آلود عشقی تمام عیار بودم؟!
دست کیست که دست به دست می‌شود اما دست به دست من نمی‌دهد، تا برخیزم از این خاک سرد؟!
گر اینگونه باز ادامه دهد تقدیــر ،
چیزی از این روح، باقی نخواهد ماند و کالبد بی‌جانم، خوراک لحظه‌های شوم ساعت بی‌عقربه‌یِ ایستاده بر خم ِ بشکسته‌ی دیواری خواهد شد، که از آوار پاره سنگ‌های ذهنم، تنها خرابه‌ای از سقوط را به یادگار گذاشته است..!
آری ، من، تنها؛ دور اُفتاده‌ای از دیر باز فرو اُفتاده‌ام، نه بیشتر..


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄



☻ شبی که من و بانو، عشق را تعریف کردیم ☺


• من: می‌دونی؟
خیلی وقته دلم می‌خواد پرواز کنم
دل بکنم از این زمین، بالامو باز کنم
برم به شهر دوری که هیچ آدمی آه سردش سه بندِ تنمو نلرزونه..

• بانو: آره حسِّ سردی ـه.. دلم گرفت..

• من: تو چی شد اومدی اینجا توو خیالم؟

• بانو: من صدای دلتو حس می‌کنم..
می‌تونم از توو چشات دردتو آروم بخونم..

• من: آره من درد دارم،
یه دردی مثل یه آتیش، که گوله باشه توو سرم..

• بانو: خیلی وقته تو دلت نــاز می‌خواد؟
حرفای صمیمی و راست می‌خواد؟
می‌دونم دردت چیه، یه همنشین...

• من: یه همنشین خوب و مهربون؛ یکی که...

• بانو: یکی که از توو چشات، حرف ناگفته‌ی مونده توو دلت رو بخونه..

• من: یکی که با زُل زدن توی چشاش،
خودمو توو دنیای بینش باور نگاش گــُم نکنم..
با مژه مژه مژه پلک زدن‌هاش، ناگفته‌هاشو بخونم..

• بانو: یکی که با شنیدن صداش، کویر خشک تنت جون بگیره، سبز بشه..
تــَرکـِه‌ی سکوت مونده رو لبت ریشه کُنه شاخه بده، ســرو بشه..
اینکه با خندیدن‌هاش،
خزون ِ سرد ِ دلت، یه بهار، باغ بشه
اینکه احساس چشات،
با اشک روی گونه‌هاش، داغ بشه!

• من: امّا اون‌وقت که خودم گــُر می‌گیرم داغ می‌شم...!

• بانو: خب خودت خواستی دیگه، که داغ بشی..

• من: آره خب من خودم خواستم دیگه..
وآی خیلی سردمه، تو چی؟

• بانو: منم سردمه، بریم خونه بشینیم پای کُرسی،
برات مژده دارم، شرط‌ِش اینه هیچی نپرسی..

• من: باشه، ولی می‌شه،
قول بدی که دستاتو ”هـا‌“ بکنی بعد بذاری‌ش روی چشام ؟

• بانو: قول ندم چطور می‌شه ؟!

• من: بعد کلامون میـره توو هم، قهر و دعوامون می‌شه..
بعد، تا تو، یا من بخوایم آشتی کنیم امشبمون خراب می‌شه..

• بانو: پس یه شرطی، بیا تا خود خونه بُدوئیم، اگه تو اوّل شدی، باشه قبول..

• من: بعد اگه اوّل نشم، باز شبمون خراب می‌شه..
نه، نمی‌خوام بُدوأم، خراب می‌شه، من می‌دونم..!

• بانو: کی می‌گه من می‌بـَرم، تو می‌بازی ؟!
اصلاً ـم معلوم نیست.. جــِر نزن، مسابقه است..
پس بذار تا ســه شمردم  بُدوئیم..

• من: ولی من هنوز قبول نکردم این شرط تورو..

• بانو: دیگه داری بچه‌ی بدی میشی..! نق نزن، یالا بدو..

• من: باشه، ولی قول بده نبری..

• بانو: قول نمیــــدم..  حاضر...  یک...  دو...   ســــه.....
.
.
.
• من: آخ.. پام.. پیچ.. خورد..!

• بانو: وای چی شد؟! حالت خوبه ؟

• من: مچ پام درد می‌کنه، نکنه شکسته باشه ؟!

• بانو: بذا من نگاه کنم..
.
.
• من: آخ آخ آخ ...

• بانو: چیزی نیست زود خوب می‌شه..
بذا جاشو بوس کنم..
.
.
.
• من: ولی خیلی درد داره، آخ سرم گیج میــره..

• بانو: الهی دردت به جونم، می‌خوای کول‌ـت کنم ..؟
.
.
.
• بانو: اون بالا، رو کول من، داره بت خوش می‌گذره؟

• من: درد پام به کُل فراموشم شده!

• بانو: خیلی بدی.. آخ کمرم!

• من: برو اسب مهربون قصه‌هام، تندتر برو، من دلم یورتمه می‌خواد، آروم نرو..

• بانو: هی تو اون بالا..  چی‌چی داد می‌زنی؟ حالا اسب مهربون شدم برات؟!

• من: آره.. یه اسب سفید خوش‌زبون، با یال کمند زرد پریون،
خوشکل و لطیف و ماه و مهربون، یه فرشته‌ی زمینی، بانو جون..

• بانو: از دست اون زبونت، مار بگـَـزه به رونت..

• من: مچ پامو که شکستی، حالا با نفرینای خوش آب و رنگت، داغمو تازه نکن!

• بانو: دیگه داریم می‌رسیـــــــــــــم..

• من: آخ که چه کیفی داره، کاش نرسیم، دوباره..

• بانو: آی تو که اون بالایی، بیا پائین خدایی..

• من: مرسی که تا همین‌جا، کولی دادیم با صفا..

• بانو: آروم برو بشین کنار کُرسی، می‌خوام بدونی که میام، نترسی..!

• من: منتظرم برو ولی زود بیا..
.
.
.
.
• من: ماه، خودش می‌دونه درد پام همه‌اش بهونه‌ست..
دست رو دلم نذار که امشب پُر این دل،
که دیگه دل توو دلش نیست اگه اون نباشه پیشم..

• بانو: من اومدم، حالت چطوره گـُلم؟

• من: من خوبم بانو..

• بانو: بیا از این دوا بخور، الهی زود خوب بشی..

• من: مرسی از اینکه هستی..

• بانو: راستی میگم تو سردته هنوزم؟

• من: آره همیشه سردمه توو این شبا، دلم عجیب می‌گیره..!
می‌شه حالا دستتو ”هـا‌“ کنی بذاری رو چشام، بخوابم ..؟

• بانو: بذار بیام کنارت، بشم مست و خمارت ...

• من: چقدر دلم هواتو کرده بود، بگم بدونی..

• بانو: آره ببند چشاتو، من پیش‌تم
دارم خودم هواتو، همکیش‌تم..

• من: می‌شه برام قصّه بگی، می‌شه الآن شعر بخونی..؟

• بانو: آره که می‌شه.. چشاتو ببند تا من شروع کنم به قصّه گفتن..


و این چنین شد که ما
تا صبح، در مخمل خیال‌مان، حسِّ عشق را محکم در آغوش فشردیم و
مـاه، لحظه‌ای از شامگاه تا پگاه، دیده از ما بر نتافت..


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄

お قوس قزح お



این کلاف‌های ِ آویزان‌‌ْ

بر دار ِ لافه‌های ِ غریب ِ سرگردان‌‌ْ

مُشتی سرود ِ خالی از سـُرور اند،

که در فکر ِ فرار از بند ننگ ِ تُنگ ِ تنگ ِ سـَرد و تاریک ِ

تن ِ تب‌دار ِ خود بر دار ِ قالی‌‌ْ ناله می‌خوانند؛

باری‌‌ْ..

این سکوت ِ خشم‌‌ْ بر چشم ِ تشر باقی‌ست‌‌ْ

و این دَر تا أبد بسته به آزادی‌‌‌ست‌‌‌ْ‌
..

کــِـه مغموم ِ شب ِ دیروز
و حیران ِ غم ِ امروز ‌‌‌ْ‌
مبهوت ِ سراب ِ خاک ِ سرد ِ چاک ِ قالی‌ست‌‌ْ
..؟


و امیدی دگر ‌‌ْ تا فتح ِ فردا نیست ‌‌ْ
...!
 
- و این‌ها هم‌‌ْ به درد ِ دار ِ پار ِ پیر ِ پرت ِ پیس ِ پاس ِ پُرسش ِ پوف ِ تُف ِ ترس ِ شب ِ فردا نیامَد! -

شکستم شیشه‌ی ِ شرمم، ببستم دست شعرم، بال ِ پروازم کمی پـَر زد!

کنون‌‌ْ دیوانه‌ای در بند ِ عُصیان‌‌ْ دست‌ها شـُ ـسـ ـتـ ـه...

آه...
تدبیر ‌‌ْ چه دیر ‌‌ْ دست بر ماشه بُرد ‌‌ْ تا تیر ‌‌ْ بر شقیقه‌ی ِ تقدیر ‌‌ْ شلیک شد..
باز شرمم باد، در شوری دگر امّا
همه در خود فرو رفتنــــــد...
وَ
تن‌هایی آزاد ‌‌ْ
در پیله‌ی ِ تنهایی‌‌ْ ،
و تنهایی خود ‌‌ْ
در بند ِ رؤیای ِ آزادی ِ تن‌ها ‌‌ْ اسیـــر‌‌ْ...

دست ِ تقدیر، با قبضه‌ی ِ شک‌‌ْ، اشک‌‌ْ خون شلیک کرد
؟!

ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ


○ پی‌نوشت:
  
• این واژه‌های ”درد“ را با خنده‌ای پرتاب کن، تا دور دستی دور، حتی تا ”فراموشی“..

• با عطر ِ مویت ، رنگ ِ چشمان ِ عجیبت ، طعم ِ احساس ِ لطیفت..
• واژه‌ای بهتر بساز..
• طرح نو، بر بوم نقاشی بزن..
• جمله‌ای بر بال ِ مُرغابی بدوز، آسمان را رنگ خوشحالی بپوش..
• عشق را پرواز ده..
• دوست را دریاب..
• چشم ِ دریا، رو به ساحل باز کن..
• مُرده مُردابی‌ست جانم، ناله‌ای آواز کن..

ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ    ᴶ

پـا پــِی‌نوشت:
 
♦ چرا سهم من از پرواز، باز سقوط شد؟! ♦

یه عُمر سهم من از خورشید، فقط گرمای دم غروبش شد..
ماه،  دق کرد و مُرد..
وقتی فهمید حامی‌ـش -خورشید:تنها دلیل نور دادنش-، هر شب نمی‌رفته سفر! «می‌رفته توو آغوش یه غریبه نور بده..»
ماه از اون شب، دیگه سوخت..

دیشب، با اونکه هوا خیلی سرد بود، پنجره رو وا کردم، تا می‌شد زار زار گریه کردم..
با خودم گفتم، حالا که سبُک شدم، از این بالا، شاید بشه پرواز کرد..!
می‌دونی..؟ اون شاهین، که اون بالاست، شب پرواز منو رج می‌زنه...!
من شبی خواهم مُرد..  شبی که خیلـــی سـَرده..
عددش روی تقویم، خیلــــــــی رُنـــده..
شبی که آسمون، از تاریکی، دلش ترسیده، تب کرده..
و دیگه هیچ شبی، ستاره بارون نمی‌شه..

شبی که من می‌میرم، بال فرشته‌ها برام باز میشـــــه ؟
یا نمیشـــه ؟  ...آی خدا، کــــی می‌دونــــــــــــــه ؟

  

▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄

▢ بـُن‌بست ▢


تقدیـر، همچون کرکسان ِ گرسنه‌ای‌‌ْ

مرا به چنگال ِ بی‌رحم‌اش

به هر سوی‌‌ْ می‌بـَرَد

تا لاشه‌ام را

در سکنایی غریب‌‌ْ

به سلاخی کشد..


اینک‌‌ْ در آرزوی معجزه‌ام، حاشا..!

ور نه انگار تنها منم‌‌ْ فرو رفته به ابهام،

که هر دم تیری در تاریکی‌‌ْ

به سویی می‌پراکنم،

در پویش ِ فریادی..


باری‌‌ْ،

چه باک است‌‌ْ بانگ سکوت سر ندهی ؟

یا که شاید -از لحظه‌ی ولوج‌‌ْ-، لال مادرزاد آفریده شدی..!


افسوس که فهم،

عزلت‌نشین ِ بیتوته‌های ِ تنگ و تاریک ِ تاریخ‌‌ْ مانده است..


لاجـَـرَم،

همچون موشان‌کور ‌‌ْ

هر راه‌کوره‌ای را رج می‌زنم‌‌ْ،

نه چون سگانی‌ولگرد ‌‌ْ

که به هر پستوی‌‌ْ تکه‌نانی را..


اینک‌‌ْ به دنبال انگیزه‌ام، شاید..!

بس دریغا که این واژگان‌‌ْ

عارضه‌ای‌ست زودگذر،

چیره بر تارک ِ نوپای ِ افکاری‌‌ْ

که بسان ِ سقوط ِ برگ‌های ِ خزان‌‌ْ،

روزی به کوچه‌های ِ بـُن‌بست خواهد ریخت.


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄


✔ چای داغ ✔



می‌لرزد استکان‌های ِ چای ‌‌ْ در دستــم ‌‌ْ

هرکس ببیندم ‌‌ْ فکر می‌کند که یخ بستم ...!


این راه ِ تا تو رسیدن‌‌ْ چقدر باریک است ...!

انگار هر نگاه ِ تو ‌‌ْ چون شبی تاریک است...


تو آمدی به خواستگاری ِ من‌‌ْ یـا که من‌‌ْ ...؟!

این چای‌های ِ داغ ‌‌ْ در دست ِ من چه می‌کنن‌‌ْ...!


بـار سفــر به کـولـه‌ی سوراخ من نـریــز

سویی دگر نظاره‌کن و دلهره‌ام بـریــز ...!


هر گام که رو به سوی تو می‌نهم به زور ‌‌ْ

لَختی به سوی تو رهسپارم ُ  ‌‌ْ، لَختی به دور ‌‌ْ


طاقت نیاورم ‌‌ْ این آشفته‌‌ْ استکان ‌‌ْ

شاید بریزمش این بار روی‌تان ‌‌ْ...!


بانوی ِ دوست داشتنی ِ روزهای ِ عشق ‌‌ْ

گرمم شده ‌‌ْ بیا و بگیرش‌‌ْ نگو زرشک...!


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄