یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

☠ قطعه‌های ِ ادبی ِ سُهیل ☠


♦  ۱  ♦

هر روز که می‌گذرد از هم «دورتر» می‌شوند:

باور‌های ِ تو ‌‌ْ  از  راست‌گفتن‌های ِ من ‌‌ْ

و

هر روز که می‌گذرد به هم «نزدیک‌تر» می‌شوند:

باور‌های ِ من ‌‌ْ  به  دروغ‌گفتن‌های ِ تو ‌‌ْ


♦ 
۲  ♦

هر روز که می‌گذرد به هم «عادت» می‌کنند:

اشک‌های ِ من ‌‌ْ به  دوری ِ تو ‌‌ْ

بی‌تفاوتی ِ تو ‌‌ْ  به  اشک‌های ِ من ‌‌ْ


♦ 
۳  ♦

هر روز که می‌گذرد به هم «نگاه» می‌کنند:

چشم‌های ِ من ‌‌ْ  به  یادگاری‌های ِ تو ‌‌ْ

چشم‌های ِ تو ‌‌ْ  به  رقیبـان ِ من ‌‌ْ


♦ 
۴  ♦

هر روز که می‌گذرد از هم «عبور» می‌کنند:

خواستـه‌های ِ تو ‌‌ْ  از  درون ِ قلب ِ من ‌‌ْ

نالـه‌های ِ من ‌‌ْ  از  کنـار ِ گوش‌ ِ تو ‌‌ْ


♦ 
۵  ♦

هر روز که می‌گذرد به هم «علاقه‌مند» می‌شوند:

لب‌های ِ تو ‌‌ْ  به  سیگارهای ِ من ‌‌ْ

لب‌های ِ من ‌‌ْ  به  ته سیگارهای ِ تو ‌‌ْ


♦ 
۶  ♦

هر روز که می‌گذرد با هم «بزرگ» می‌شوند:

مشکلات ِ من ‌‌ْ  با  سادگی‌های ِ تو ‌‌ْ

بهانه‌های ِ تو ‌‌ْ  با  کوتاه آمدن‌های ِ من ‌‌ْ


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄

•♦• فردا روز بهتری‌ست •♦•


فردا روز بهتری‌ست ‌‌ْ

آن‌چنان که هر نفس ِ تو ‌‌ْ

ضربان ِ زندگی‌ست ‌‌ْ

و هر کلام ِ من ‌‌ْ

پُر تپش از امیــد ‌‌ْ

همگام با نبض ِ حیات ِ دلت ‌‌ْ

بر جوی ِ روان ِ بینش‌مان‌‌ْ ضرب‌‌ْآهنگ ِ منظمی ساز می‌کند ...


فردای ِ پیش ِ روی‌مان ‌‌ْ فردای ِ بهتری‌ست ‌‌ْ

اگر دل‌هامان ‌‌ْ به هم  مِهـر ورزد

و چشم‌هامان ‌‌ْ به ذوق ِ نگاه ِ مهربانانه‌ای‌‌ْ

غرق ِ اشک ِ شوق شود ...


فردا براستی روز بهتری‌ست ‌‌ْ

آنسان که دست‌هامان ‌‌ْ ملتمسانه ‌‌ْ رو به خدای‌مان ‌‌ْ

دعای ِ محبت ‌‌ْ و عشق ‌‌ْ برای همنوعان ‌‌ْ طلب کند ...


شادی ِ ما همین فردا روزی‌‌ست که میگویم‌ات‌‌ْ ؛

بی‌فکر ِ گذشته‌ای که کدورت‌هاش را ‌‌ْ باران ِ پاییزی ِ دیشب‌‌ْ شست‌‌ْ

و بر لب‌هامان ‌‌ْ لبخندی همیشگی نشاند‌‌ْ که هیچ‌گاه ‌‌ْ محو نشود ...


فردا روز بهتری‌ست ‌‌ْ

آن‌دم ‌‌ْ که طراوت ِ شبنم ِ نشسته بر گلبرگ‌های ِ یاس‌کبود ‌‌ْ

هوای ِ زندگی را عطراگین کند ‌‌ْ

آن‌دم ‌‌ْ که آواز ِ بلبلان ‌‌ْ شنیدنی‌تر ا‌ست

و سیمای ِ زیبایی و عشق ‌‌ْ

از پس ِ پُشت ِ مَردُمکان ِ من و ما پیداست ‌‌ْ...


فردای ِ پیش ِ روی‌مان ‌‌ْ فردای ِ بهتری‌ست ‌‌ْ

آن‌هنگام ‌‌ْ که آفتاب‌‌ْ از فراز ِ قلل ِ مرتفع ِ عشق ‌‌ْ، برافراشته گردد ‌‌ْ

گوئی از پاک‌ترین هوای ِ کوهستان‌ها ‌‌ْ

لبالب‌‌ْ قدحی در کشیده باشی

که در هر نفس‌ات نویدی بـِرویــانـَـد

و در هر طلوع بامدادی ‌‌ْ خورشیدی نوظهور‌‌ْ گرم‌تر بتـابـانــَـد

آنسان ‌‌ْ که مؤمنانه خدای‌ات را بلنــد فریاد می‌کشی ...


فردا روز بهتری‌ست ‌‌ْ

اگر ما ‌‌ْ خدای‌مان را ‌‌ْ هنـوز بـاور داریـم ‌‌ْ ...


_______:.: سهیل :.:______


☂ عشق و انسان ☁


گر دو انسان ‌‌ْ

در مسیــر ِ سخت ِ تنهایی ‌‌ْ

گذر کردند ‌‌ْ از راهی ‌‌ْ

به هم پیوست ‌‌ْ دل‌هاشان ‌‌ْ

و ایمن ‌‌ْ از هَوَس ‌‌ْ یک‌‌ْیک‌‌ْ نگاه‌هاشان ‌‌ْ

و جاری‌‌ْ گشت ‌‌ْ بر رود ِ روان ِ زندگی‌‌ْ حرف و زبان‌هاشان ‌‌ْ

کنون این عشق‌‌ْ خود یک پادیانی‌ست‌‌ْ و انسان‌‌ْ زورقی‌‌ْ با بادبانی‌ست‌‌ْ

نوردد ‌‌ْ هم دمادم‌‌ْ موج و طغیان ‌‌ْ

گذر باید کـُـنـَد از سیل و طوفان ‌‌ْ‌‌ْ


گر عشق‌‌ْ درختی گردد اینبار ‌‌ْ

ریشه‌هایش‌را در خواهم یافت ‌‌ْ

شاخ‌و برگ‌هایش‌را خواهم زیست ‌‌ْ

و بی‌پروا ‌‌ْ بر بلندایش‌‌ْ خواهم ایستاد ‌‌ْ

بی‌ترس ِ از سقوط ‌‌ْ

که عشق‌‌ْ خود بال ِ پرواز است ‌‌ْ ؛


آنک‌‌ْ

گر عشق‌‌ْ به تلنگری بر دل‌‌ْ

خطی کـِشـَد ‌‌ْ با امتدادی مـُتـ‌‌ْقـَن ‌‌ْ

هر تـپـش ‌‌ْ باوری گردد ‌‌ْ

هر نفس‌‌ْ تداومی ‌‌ْ ...

هر واژه‌‌ْ تبسمی بر لب ‌‌ْ

هر نگاه‌‌ْ بوسه‌ای ‌‌ْ ...

که انسان ‌‌ْ، دنیایی‌ست ‌‌ْ ...

پـُر از سادگی ‌‌ْ

پـُر از پیچیدگی ‌‌ْ ؛


اینک ْ

گر انسانْ فهمید‌‌ْ و یقین یافت ‌‌ْ

که عشق‌‌ْ چیست ْ ؛

همین‌اشْ بس است برای ِ خوب‌‌ْ زیستن ‌‌ْ.


___.-._:-:_ ‌سهیل‌ _:-:_.-.___

♦ پی‌نوشت:
پادیان: نگهبانان.
زورق: کشتی کوچک ؛ قایق ؛ کرجی.
مُـتـقـَن: محکم ؛ استوار.

❥ بوسه‌ی دزدکی ❥

خودت را بگذار جای من ‌‌ْ

اینجا ‌‌ْ، تو ‌‌ْ کنار ِ من ‌‌ْ

و لب‌هایی‌‌ْ که هیچ‌گاه‌‌ْ دختری را نبوسیده‌اند..


بی‌تو ‌‌ْ از همیشه تنـهــاتـر‌‌ْ منم ‌‌ْ

چو مادر‌‌ْ مُردگان ِ بدبخت ‌‌ْ !

چو محتضرانی به‌گاه ِ مرگ ‌‌ْ ،

منتظر ‌‌ْ تا دخل‌شان را درآورد عزرائیل‌‌ْ..

ایستاده‌ام ‌‌ْ دست ِ خالی ، پاها جفت کرده ، مثل ِ کودکان ِ یتیم ‌‌ْ

لب‌ها ‌‌ْ آویزان‌تر از آویخته درخت ِ تاک ِ لب ِ پنجره‌تان ‌‌ْ ؛


و خاطره‌ی بیدادهای پدرت‌‌ْ و گریه‌های ِ تو‌‌ْ همیشه در گوشم ‌‌ْ

از شکستن ِ شیشه‌ی ِ پنجره‌ات‌‌ْ..

همان‌‌ْ پنجره‌ی ِ دیوانه ‌‌ْ !

که ضجه‌هایش‌‌ْ بخاطر ِ سنگ‌های ِ بی‌پایان ِ من بود‌‌ْ که بلند می‌شد..

تا تو بیایی لب ِ پنجره ، که ببینم‌ات شاید..


تو زیبا بودی ‌‌ْ

و چشم‌هایت ‌‌ْ بیشتــر ‌‌ْ

من ‌‌ْ همیشه خوشبخت بوده‌ام ،

آن‌هنگام که به چشم‌هایت‌‌ْ خیره می‌گشت‌‌ْ چشم‌هایم‌‌ْ..


یادم هست‌‌ْ هنوز ‌‌ْ ، روزی را که مادرت می‌گفت:

دختر جان ‌‌ْ، می‌روی کوچه بازی کنی ، از پسرها بر حذر باش ، دوری کن ‌‌ْ

امـامـــزاده که نیستنــد مـــادر ‌‌ْ

تو خوشکلی ، ناغافل‌‌ْ شیطان می‌رود به جلدشان‌‌ْ ، بلایی به سرت می‌آورند..

دستش‌طلا ! روبه‌روی ما این حرف‌ها را زد ، بلا نسبتی‌‌ْ چیزی هم نگفت..

حتماً یادش رفت‌‌ْ..  شایدم داشت‌‌ْ گربه‌ای‌‌ْ چیزی‌‌ْ دم ِ حجله‌‌ْ می‌کشت !


به چشمان ِ زیبایت‌‌ْ  سوگنــد‌‌ْ

حالا که هر دو تنهائیم ‌‌ْ

بگذار بگویم‌ات: گناهش‌‌ْ با من‌‌ْ

فقط ‌‌ْ یکبار ‌‌ْ حواست را پرت‌‌ْ کن ،

می‌خواهم‌‌ْ ”دزدکی“ چشم‌هایت‌‌ْ را ببوسم !


_____㋡__ سهیل __㋡_____

♦ لحظه‌ای با خدا ♦


فقط یک پلک‌‌ْ با من باش..

باش‌‌ْ به امید لحظه‌ای که به سوی من آیی..

چه خندان‌‌ْ و چه گریان‌‌ْ ،

که بی‌سبب‌‌ْ همیشه عریان‌‌ْ ،

و خدایی که در این نزدیکی‌ست ،

همیشه‌‌ْ تو را به سوی ِ خود می‌خواند..

باید بخواهی که بشنوی ،

نه با گوش سر ،

که با گوش دل..


یــک لحظـــه بـا تــو بـودنــم کــافــی‌ست

نه به طولانی ِ عـُمر ِ نـوح ِ پیغمبـــر

که به یک دَم‌‌ْ  ز ِ پی ِ بازدمی

نه به ژرفای ِ آب ِ دریایی که موسایش شکافت

که به یک جرعه‌ی آبی ز ِ کف ِ دستانی

نه به ابعــاد ِ طویل ِ دشــت‌و تاکستانی

که به اندازه‌ی یک باغچه‌ی کوچک نقلی حتی

نه به قدّ ِ همه‌ی عالم نادیده و دنیایی دور

که به محدوده‌ی خاکی‌‌ْ که برقصد صنمی

نه به اندیشه‌ی ژرف ُ یــَد ِ طولای همه دانــایـان

که به ناپختگی ِ کودک ِ انسان‌‌ْ شـایـد

نه به پیوستگی ِ دست خلایق که به‌هم مُشت شـَوَد

که به اندازه‌ی برخورد ِ سـَـر‌‌ْ انگشتانی

نه به مقیاس وسیع ِ همه‌ی هستی‌و منظومه‌ی شمسی

که به اندازه‌ی یک دانه‌ی ریـز ِ ارزن‌‌ْ

نه به ژرفـــای همــه اقیـانـوس

که به‌عمـق کم یک برکه‌ی مـُرداب‌‌ْ فقط

نه به اوج پـَر ِ پــرواز ِ عقـابـی بـالــغ

که به سر پنجه‌ی نوپـا که بدنیا آید

نه به سوزانی ِ خورشیدی داغ

که به گرمای ِ دهانی که بگفته‌ست: ”هـآ ‌‌ْ“

نه به سرمای ِ زمستانی‌و کوهی پـُر یخ ‌‌ْ

که به اندازه‌ی یک دانه‌ی برف ‌‌ْ

نه به شیرینی ِ شهدی که تراویده ز کندوی ِ عسل ‌‌ْ

که به اندازه‌ی یک حبه‌ی قندی کوچک

نه به سنگینی ِ اشعار و همه‌ی اوزان‌ها

که به یک دکلمه‌ی ساده‌ی بی‌ضرب‌‌ْ همی

نه به سنگینی ِ سنگی‌‌ْ که نشان ِ نزدن ‌‌ْ

که به بی‌وزنی ِ یک گـَرد و غبار ِ سر ِ یک دانه‌ی ماش‌‌ْ

نه به مستانگیُ عیش ُ شرابی کهنـه

که به یک ذکـر‌‌ْ و آرامش ِ دل‌‌ْ در پی ِ آن‌‌ْ


♦[ دل آرام گـیــــــرد به یـــــاد خـــــدا ]♦


___.-._:-:_ ‌سهیل‌ _:-:_.-.___



” نوک ِ انگشتان ِمن پَر دارد ؛ نوشتن‌‌ْ آدم را از زمین جدا می‌کند.“

« همه عُمر ، به تو می‌اندیشم »


میان ِ زر زری‌های ِ روسری ِ تو ،

بسان ِ شبی‌‌ْ شهاب‌‌ْباران‌‌ْ ،

و آرزوی ِ لحظه‌ی دیـدار تـو ؛


آنک ‌‌ْ

هُدهُدی، در گوش ِ فلک‌‌ْ بانگ‌‌ْ سر داد

آرزویی‌‌ْ، در حدیث ِ رؤیای‌ات بر آسمان نقش بست ؛

در تلنگر ِ زودگذر ِ شهابی انسانی ؛


من در جنگل ِ چـادر ِ گل‌گلی‌ات‌‌ْ

که بسته‌ای به دور ِ کمر ،

روزی هزار بار گـُم می‌شـَوَم و دوباره پیدا می‌شـَوَم‌‌ْ

به امید ِ آنکه در آغوشم‌‌ْ کِشی ، تا همیشه روبروی‌ات باشم..

تا آرزو کنی ، در ردّپای ِ بوسه‌های ِ آفتابی‌ات ،

که پیداست‌‌ْ لابه‌لای ِ تـَـه ریش ِ مردانه‌ام ،

فصل ِ چهار رنگی‌‌ْ از زندگی‌‌ْ آغاز کنیم..


می‌نویسم تا روزی این را بخوانی و بدانی از برای تو نوشته‌ام

و بفهمی که چرا نوشته‌ام، نه چه نوشته‌ام ؛

بـچــشــی، از اینکه خوردنی‌ست نه خواندنی ؛

طعمی شبیه به بوسیدن ِ لب‌هایت ،

آنگاه که تو می‌خندی..

رایحه‌ای نزدیک‌‌ْ به عطر ِ نفس‌هایت ،

آن‌دم‌‌ْ که تو از خواب برخیزی..

که خواستنی‌تری ، در قلبم ؛

و دریچه‌ی ِ فهم ِ تـو‌‌ْ از روزن ِ انگشتان ِ من ،

ستودنی‌ست ؛

و آن‌گاه

احساس ِ سرانگشتان ِ نیاز ِ کسی را جُستن..

آن‌گاه که می‌دانی لمس ِ تنت برای ِ من ،

تنهــا بهانه‌ای‌ست ،

برای فهم ِ بیشتـر‌‌ْ دوست‌‌ْ داشتنت ؛

حســّی‌‌ْ

فـَـرای ِ احساس ِ مردانه‌‌ام، در باور ِ داشتنت‌‌ْ ؛

که اینک‌‌ْ در قلب من، تنها یک‌صداست‌‌ْ

طنین‌انداز..


همه عُمر ، به تو می‌اندیشم :

نه بخاطر چشمانم که در غم ِ نتوانستن‌‌ْ گریسته‌ست ؛

نه بخاطر بالینی که شب‌ها ، مکرّر‌‌ْ غرق ِ اشک‌ست ؛

بخاطر ِ احساس ِ ستودنی‌ات‌‌ْ

آن‌دم‌‌ْ که به آغوش‌‌ْ می‌کشی‌‌ْ بالش‌ات را محکم ؛

شبیه ِ احساس ِ رهایی‌بخش ِ هم‌چراغی !


این‌ها را بخوان، که بدانی هماره به تو اندیشیده‌ام ،

کمی طاقت بیار قلب من ؛

دستان مهربان ِ او که دور است ،

کمی این واژه‌ها را به دندان بگیر..


آنک

ظلمات ِ مطلق ِ کور‌فهمی را

احساس ِ مرگ‌زای ِ تنهایی را

بسپــار به رودی‌‌ْ که از دلتای ِ چشمان ِ تو

بر شانه‌های ِ افتاده‌ی ِ واژگان ِ من ، بی‌قرار‌‌ْ می‌چکد..


درد ِ نفهمی‌‌ْ ،

بر بلندای ِ تـلـّی از غرور‌‌ْ ،

دیوانه‌وار‌‌ْ

نظاره‌گر است مرا

و به انتظار ِ زمین‌خوردنم

ریسمان‌‌ْبریده‌‌ْ  می‌خندد ؛

آن‌هنگام که خود

بر تکیده‌‌ْ پلّکانی از سقوط‌‌ْ ایستاده

و آرزوی ِ تقابل‌‌ْ با اندیشه‌ی ِ مرا در حجم ِ ندانسته‌های ِ خود می‌پرورد..


_______ سهیل _______

☁ اغـواگــر بــزرگ ☁


فرای ِ طاقت ِ ماست ؛

آنچه دیدنی‌‌ست ز ِ آسمان‌‌ْ،

مُشتی ستاره است چشمک‌‌زنان‌‌ْ،

و خورشیدشان فـِتــاده است گیسو افشان‌‌ْ،

بسی پریشان ‌‌ْ نـه درخشان‌‌ْ؛

بر بالین ِ گرم ِ اغواگری بزرگ‌‌ْ، خفته‌‌ْ پیکران‌‌ْ همه عریان‌‌ْ

که می‌‌کِشند به چشمانشان سـُـرمـِـه‌‌ای از شبستان‌‌ْ

و زینتی‌‌ْ کـَـز طلایه‌‌ی ِ نامبارکی بر لب‌‌ْ آویزان،

بسان ِ شهابی از پولکی‌‌های بـُـرّان‌‌ْ آویخته به سوزن آن ؛

وسوســه‌‌ی ِ سـَرد ِ التماس ِ دستانی را می‌‌طلبند چنگ‌‌زنان‌‌ْ،

در کنکاش ِ انکار ِ خیانتی، بر پیــه ِ چرب ِ پستان‌‌های ِ برآماسیده‌‌شان‌‌ْ شیـرافشان؛

با آوای ِ ترانه‌‌ای قبیح‌‌ْ، بر بند‌‌ْ بند ِ کویر ِ عریان ِ طبل‌شان‌‌ْ شیهه می‌‌کشند به زعم ِ عشق،

و نوید ِ شکفتن ِ میوه‌ی بوسه‌‌های بی‌‌قیـد و شرط‌‌ْ،

هزار و یکمین آفت ِ شب‌های ِ زفاف‌شان ؛

پس‌‌آنگاه‌‌ْ که بر قامت ِ گنـدیده‌‌ی ِ معصیت، سفید‌‌ْآب می‌‌کشند،

و مهیا می‌‌کنند تکــرار ِ نجست‌‌شان را برای تـن‌‌فروشــی ِ دیگــر..


اقــرا کن که اغواگرانی بزرگ، تو را شیفته‌‌ی خویش ساخته‌‌اند،

و تو یک زیباروی ِ وصف ناشدنی، در شعر من اینبــار هجـو می‌‌شوی..


لای ِ موهای ِ خیس‌‌ْ خورده‌‌ات، به دنبال هویت زنانه‌‌ات می‌‌گردند،

و دختر وجودت را که هربار زنده بگور می‌‌کنند..

پلک‌‌هایت را می‌‌شمارند، رفته‌‌ْ رفته‌‌ْ بسته و وابسته گردد..

بر لبخند ِ زیبایت‌‌ْ سبابه‌‌ی ِ ستبری می‌‌کشند‌‌ْ که برانگیخته شود امیالت ؛

و ذوب شود ، یخبندان ِ برون‌‌شان ، با آتش ِ درونت..


و تو را فریب می‌‌دهند که بی‌‌مقدمه عریان شوی !

کم‌‌ْ می‌‌آورد چشمان‌‌شان‌‌ْ، پردازش ِ حجم ِ بالای ِ شگفتی‌‌هایت را..

امـّـا به روی خود نمی‌‌آورند ؛

در وصف این اعاده‌‌ْ، دایـره‌‌ی ِ واژگان ِ محـدودم را زِ یـاد برده‌‌ام..


لباس‌‌هایت را آهسته، آهسته‌‌تر در می‌‌آوری‌‌ْ روبروی‌شان، بی‌‌شـرمانه

و شِمـُـرده، شِمـُـرده‌‌تــر می‌‌خـواننـد هجــای ِ برهنگی‌‌ات را،

بـا عطش ِ لب‌‌های ِ بزرگ‌شان بـر گونه‌‌های بی‌‌گناه تو ؛

هنگامی که تو هرهره می‌‌کنی..


لحظه‌‌ای من نیز غافل شدم، از تو‌‌ْ از خودم‌‌ْ !

خطوط ِ حروف ِ ندیده‌‌ی ِ عریانی‌‌ات را دیدم و هیچ از بـَر نمی‌‌شدم..

تو سخت‌‌ترین زبان دنیایی ؛

حیف ِ دستان ِ ظریفت‌‌ْ، لای پنجه‌‌های نامبارک‌شان در هم تنیده..

پاهای ِ تراشیده‌‌ات را لمس می‌‌کند‌‌ْ چشم‌‌ْ چرانی‌‌هاشان‌‌ْ،

و قـُفـل ِ نگاه ِ من‌‌ْ که هــرز می‌‌رود زین پس‌‌ْ..

دست نوازشی بر صورت خواب‌‌نمایت بکش،

و بیدار کن مردمک هوشیاری‌‌ات را از این کابوس شوم ؛

و در این بی‌‌وزنی ِ عریان، چه بگویم‌‌ْ که بلور ِ تنت را فروخته‌‌ای..


بــه یـــاد آر !

رسوایی‌ات را می‌گویم ،

از اتفاقی تکراری سخن می‌گویم..


اراده‌‌ای بازپسین، درون من شعله‌‌ور است..

[ اراده‌‌ی بازپسین خواهش است. ]

آی یقین یافته !

بدان که بازت‌‌ْ نمی‌‌نهم..

[ با من‌‌ْ تو نگنجی اندرون پوست  ♦  من خود کشم و تو خویشتن دوست]

گر به جرعه‌‌ای اندک، فرصتی ببخشاید‌‌ْ

از شراب لب‌‌هایش، سبو سبو در کشم

و بال‌‌ْ بال‌‌ْ پـَـر کشی‌‌ْ تا مرده جانت تطهیر شود،

به نـَفـَس ِ عیسـایی ِ من..

[ فیض روح القدس ار باز مدد فرماید  ♦  دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد ]

بدان که زنده می‌‌شوی به دَمی و آهی..

بدان‌‌ْ دوباره شروع می‌‌شوی ز ِ انتهایی ِ لایتناهی..


آری..

رازی که در پی کشف آن بوده‌ام‌‌ْ سخت‌‌تر از ادعای من است..

تن ِ تو‌‌ْ هندسه‌‌ی ِ تحلیلی ِ طاقت‌فرسای ِ آزمون ِ همخوابگی‌‌ست ؛

من به یک دیوان‌‌ْ شعرهای ِ رازآلود‌‌ْ بسنده کردم‌‌ْ که به فتح درآیم

حال بی‌‌شک، گر معجزه‌‌ای هم شود،

پادیان ِ شیراوژن‌‌ْ ، محتضرانه دشنامم خواهند داد..

یک سره تو را و تمام تو را، و نه از نگاهی ژرف‌‌ْ نگریستم،

و جای ِ هیچ واژه‌‌ای در حلِّ معمّای برهنگی‌‌ات‌‌ْ، نیستم..

تو نبـرده‌‌ای ، و او افسون چشم تو نشد..

اغـواگـر بـزرگ رفت‌‌ْ در پی غارت ِ چشمان ِ زیبای ِ دیگری..


_________.:. ‌‌سهیل‌‌ .:._________


·•♥ஐیک نفس آغوش عشقஐ♥٠·


مشـق ِ بی‌آغوش ِ بی‌‌تکرار ِ انـدام ِ ظریف ِ خویش را

در ترجمانی‌‌ْ خیس‌‌ْ از چشمـان ِ بیــدار ِ دلـم‌‌ْ تکـرار کـن،

تا بریل ِ سـخت ِ عریان ِ تن ِ سردت‌‌ْ به آغوشی‌‌ْ برای ِ زیستن‌‌ْ تبدیل گردد..


یک عـُمر، با در آغوش‌گرفتن ِ زانوهای ِ خسته‌ام،

شب ِ بـابـونــه‌ای ِ آغوشت را بازسازی کرده‌ام

و شاعرانه تو را در واژگانم آراسته‌ام و در خیـال‌‌ْ زیستـه‌ام

در بستـری‌‌ْ به پروانه‌های ِ خشکیده‌‌ْ آزین شده

با صدایی‌‌ْ به لالایی ِ جیرجیرک‌های ِ نامرئی‌‌ْ ماننده

که لای تور توری‌های روسری ِ بجا مانده‌ات‌‌ْ شکنجه می‌خوانند

و عـزای ِ نبودنت را در مرثیه‌ای غریبانه، آرشه‌وار‌‌ْ به سینه می‌زنند..


تو را تمام نمی‌کنم در این واژگان ِ خیس‌‌ْ

تو بی‌انتهای ِ ناموس ِ منــی

تو را بی‌صبرانه انتظار می‌کشم‌‌ْ بی‌ریــا،

تــا شـاه‌‌ْدخـت ِ سرزمین ِ أمن ِ آغوشم شـَوی..


بیا بی‌آنکه دشنه‌ی ِ هوسی‌‌ْ شهوت ِ مردانه‌ام را نشانه رود

و ترس ِکشنده‌ای در کمین غرور ِ زنانه‌ات‌‌ْ تنـوره کـِـشـَـد ،

یکدیگر را یک نفس‌‌ْ در آغوش ِ گرم ِ عشق‌‌ْ مأوا دهیم..


من شهد ِ مُحبّت را از کندوی ِ لبان ِ تو می‌نوشم

آن‌هنگام که شعــرهای مرا ،

لالایی ِ کودکانه‌ای می‌سازی‌‌ْ تا دلم آرام گیرد

چنانکه گوئی‌‌ْ اولین بار است که می‌خوابم..


اینک دلـم بـرای در بر کـشیـدن ِ قلبی عاشق‌پیشه‌‌ْ می‌تپـــد ؛

احساسم برای زیستن در قلمرو ِعشق‌‌ْ غنج می‌رود ؛

حتی بـه طعم ِ یک حبـّـه قنـد، که از لبان تو در کام نـَهَـم، راضی‌ام..


بیــا و بمــان و به ماندن اصرار ورز ،

تا نخشکد خاطرات ِ کهنه‌‌ْ برگ ِ سوسن ِ لای کتاب ِ باورم..


_______ سهیل _______


✿ باورم درد می‌کند ❀


باورم درد می‌کند..

تصویری که از تو در ذهنم مُجسـَّـم است ، رفته رفته رنگ می‌بازد..

بی‌دلیل‌‌ْ دلم بهانه‌ات را می‌گیرد

دستم را می‌برم‌‌ْ درون صندوقچه‌ی احساسم

و دنبالت می‌گردم لا‌به‌لای شلوغی ِ خاطرات ‌‌ْ

نمی‌یابم‌ات‌‌ْ ؛ این شوریده‌حال بودن‌ها‌‌ْ دیوانه‌ام می‌کند..


ناگهان‌‌ْ دردی در سر‌‌ْ انگشتانم تنوره می‌کشد

آنگونه که چشمانم،

پیکان ِ خون‌فشان ِ درد را غریوگونه به هر سوی پرتاب می‌کند..

میان انگشتانم‌‌ْ و شکاف ِ صندوقچه‌ی ِ احساس، دعوایی سـر گرفته‌ست !

چیزی‌ست گرانــبها برای هر دو مان ‌‌ْ  انگار..

من زخمی ِ آن شیءِ بـرّانم، بی‌آنکه بدانم چیست ،

اما از جدال‌‌ْ دست نمی‌کشم‌‌ْ تا خون در رگ‌هایم جاری‌ست..

تمام ِ عزمم را جزم کرده‌ام‌‌ْ خالصانه، مادامی که دریابم زخمی ِ کیستم..


مدتی گذشت...

من در یک سوی این کارزار‌‌ْ و صندوقچه‌ی احساس‌‌ْ از من هم سمج‌تر !

داشتم کم‌کم از نفس می‌افتادم در این جدال ِ موهوم ؛

و سرانجام صندوقچه دست کشید از این قمار ِ باخت‌باخت !

دیگر نـایــی برایم نمانده بود..

در حالی که نقش بر زمین می‌شدم ،

دستم از حصار ِ زندان ِ احساس، خون‌آلود و زخمی‌‌ْ نمایان شد..

گوشواره‌ی "تــو" بود لعنتی... !

گوشواره‌ی تو بود.. که لمس ِ مرا زخمی کرد ،

و من باز هم بی‌آنکه تو بدانی، برایت جنگیده بودم..

نمی‌دانم، خون ِ چکیده از زخم را بمکم ،

یا یادگار تو را محکم‌تر در دستانم بفشارم..

چرا من هنوز هم دوستت دارم !!!


من قله‌ی احساس تو را در کوهستان تنت فتح کردم

و درفش سرخ عشق را با طرح بوسه‌ی لبهایت افراشتم

و این رویداد ، باورم را در کوهپایه‌های تنت زمین‌گیر کرد

و تو بی‌آنکه کویر تنم را در آئینی مقدس ،

با اشک چشمانت غسل دهی ،

به مقصدی نامعلوم کوچ نمودی

بی‌آنکه بدانی

یک عمر دوستت داشتم..


_______ سهیل _______


╬ خاطرات دود شده ╬


حال‌‌ْ ، که هوای ِ رابطه‌ام ‌‌ْ سـرد است

بیـا و دست بردار ‌‌ْ از لمس ِ احساس ِ خسته‌ام‌‌..

تــو کـه قصــد ِ مانـدنت نیست ،

ردّی بجـا مگذار و محـو شـو ، بـرو..


می‌خواهم کمی اعتراف کنم :

من دیگر به معجــزه‌ی ِ دستانت اعتقـادی ندارم !

و چشم ِ بـی‌فـروغــم، نگاه ِ تـو را التماس نمی‌کند..


تــو مـــال مــن نبـوده‌ای و نیستــی

بــرای دیگـــران همیـشــه زیستــی


کیست آغوش ِ بـی‌تـو بـودن ِ مـرا گـَرم کند !

وقتی‌‌ْ صدای ِ سر رفته‌ی ِ حوصله‌ام، برای همه‌‌ْ چندش‌آور است ،

و حضور ِ سـرد و بی‌روح ِ نبودنت‌‌‌‌ْ ، جایی برای تردید نمی‌گذارد..


سمفونی محبتـت، سال‌هاست که در گوشم نمی‌پیـچــد ؛

من همه‌ی ِ نـُـت‌های ِ دوست داشتنی‌ات را فراموش کرده‌ام..

تقصیر ِ هیچ‌کس نیست‌‌ْ که مرا از خود رانده‌ای

من از شیطان ِ درونم نیز گله‌ای ندارم که غریزه‌ام را تحریک نکرد

تـا یـکـبـــار خطا کنم ،

و دزدکی‌‌ْ لب‌هایت را ببوسم

یا آغوشت را در مشت‌های ِ سینــه‌ام ‌‌ْ به چنگ کـِشـَم..


از آن لحظه‌هایی که تو در من

به‌وقت خواب و رؤیا

همچو پـریــان ِ بـرهنــه‌روی‌‌ْ

و زیبـارویان ِ حوری منظــر‌‌ْ حلول می‌کردی

سال‌هاست که می‌گذرد ،

و من تقاص ِ این کمبودها را از بیوه‌زن ِ کولی ِ شهرمان

روزی خواهم گرفت

که فال ِ مرا به دروغ چرخاند

و آینده‌ام را خیالاتی کرد با چند واژه‌ی ِ دروغین..


هذیان گفتن‌هایم را تـو نـخوان، که اینبـار برای ورق‌زدن ِ برگی از خاطراتم

فروغ ِ چشمان ِ نـامحــرم ِ تــو‌‌ ممنـوع است !

کاش هیچ‌گاه، خاطرات ِ با تو نبودن را در چرکنویس جوانی‌ام‌‌ْ به قلم نمی‌راندم،

تا روزی مجبور شـَوَم همه‌شان را از کینه‌ای که در دلم کاشته‌ای،

برگ‌برگ به آتش کـِشـَـم و زار زار به سوگ نشینم..


تو را به همه‌ی ندانسته‌هایت از آرام ِ احساسم، مفت می‌فروشم به هیچ !

بـدان‌‌ ‌‌ْ که بـا غـرور ِ تـو، خاطراتِ من، دود شد..


_______ سهیل _______