یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

قـاصـدک


گل ِ رز ِ سفید ِ سنجاق شده

بـه مــوهـــای تــو

چـه مـؤمنــانـه پیداست

زیر روسری ِ حریر ِ آبی‌اناری‌ ـت..


شاخه‌ی ِ قاصدک ِ رها شده

از دستـان ِ من

چـه بی‌رحمانه تنهاست

مثل ِ دست‌های ِ گره‌کرده در جیبم..

*     *     *

این لطافت ِ نسیـم ِ وزیده‌ْ از لا‌به‌لای بوته‌های ِ تـرخـون‌ ‌ْ

در شبی نیلوفری

با عطری خوش‌ْ از نارنج‌های ترش ِ نارس‌ْ

که پیچیده در هوای بارانی ‌ْ

و نشسته بر‌خاک ِ نمناک ِ خیابان ِ مهربانی،

از تپیــدن ِ قلب ِ مـــن است

و نفس‌نفس‌ْ زدن‌های ِ تــو را می‌شمارد ‌ْ آهسته ‌ْ

و تـا نـام تــو در ذهن‌ْ درج می‌شود

تمام ِ گفته‌هایم را می‌نوشم

از لبــان نچشیــده‌ی تــو..


حقیقت دارد‌: در فکر و خیال تو بودن‌ ‌ْ همیشه زیباست.

حتی اگر دستانمان ‌ْ دور از هم ‌ْ

و قدم‌هایمان ‌ْ در یک مسیر ‌ْ نباشد !

باز هم، این دل ِ حساس ِ مرا آرام می‌کند،

فکـــر ِ بـا تـــو زیستـن

در هم آغوشی ِ وعده‌های ِ ارسالی ِ مــن‌به‌تـــو.

*     *     *

قاصدک..

نا امیــد نیست !

بــال می‌گشاید تـا  ” تـــو “

در پیچ و تاب ِ مُبهم ِ واژگان ِ عاشقانه‌ام

همچنان می‌تازد ، تـا لحظه‌ی وصــل ، امیدوارانه...


________ سهیل ________