حوالی غروب که میشود
سایهها در امتداد خیابان قــد میکشند
و من، از طوفانی که یادت در دلم بـرپــا میکند
بـلـنــد فــریــــــاد میکشــم..
به چشمهایت میاندیشم،
به دو یاقوت زیبندهای
که اوج تمنــّـای ِ منـنــد..
بـهــای ِ دور سوی آن دو سهیل، وصف ناشدنیست..
از نگاه کودک درونم،
بسی با ارزشتر از تیلههای فشرده در مُشتهای کودکیست
که همه دار و ندارش را در دست دارد..
سهیلان منـنــد
آن ستارگان همیشه بیــدارم،
هشیارتر از همیشه بیداران
در استقبال طلوع ِ چشمهایت
به هر صبحگاه..
در حـاشیــهی هر پلکت،
چند ستارهی دنبالهدار، جــای میگیــرد بـانــــو ؟
ضریح چشمهــایت را عشق است..
به لبهایت میاندیشم،
و آن لبخند ِ ملیـح و خواستنی
که نفس در سینـه حبس میکند..
هجـای نامم از لبان خیس خوردهات
چــه بـوسیــدنـیست..
و ارادهام را همچو اسیری تشنه لب،
بیاختیـــار، به بنـــد اسارت میکشد....
لبهــای ِ بستــهام،
متبسم از تبسم ِ نشسته بر غنچــهی لبهایت
به هنگام خواب و رؤیـــایت..
و پلک از پلک نمیراننـــد،
نخفتـــه چشمانم،
تـا سحـرگاه..
بر بلندای شکوفهزار لبهایت،
چه خواستنیتر میشوی با خال زیبایت..
غنچهی لبهـایت را عشق است..
چشمهایت و لبهایت،
مانند آتش جهنّمیست
که مرا در شعلههایش میسوزاند
و رازی در آن نهفته است
که مرا به دیوانگی و ویرانی میکشاند..
________ سهیل _______
" هر شب، رأس ساعت 00:00 ، به ماه خیره میشم تا شاید ببینمت.. "