یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

رؤیــــا


نمی‌خواهم که برخیزم،

گشایم چشم بر روزی که خود هست ُ

نـدارد روزگـــاری از بـرای مـن !


نمی‌خواهنــد بـرخیــزم،

ز رؤیایی که چون لولیــده کـِـرمی در بــَرَم دارد !

و در ظلمت فرو رفته !

بســان چرک زخمی، منتظر شاید

که زالــو خصلتـی در کـام گیـرد،

چرک و خونش را بنوشد..

تا غروب مــُــرده‌ی جانش، شفــا یـابـــد !

سقـوط ِ نـاتمــام ِ مرگ ِ ایمانم، بقـــا یابد !!!

اگر این رؤیاست، پس کابوس چیست ؟

اگــر رؤیـــا همین باشد...

نـمـی‌خـواهــنــــد بــرخـیــــــزم !


اگر تنها فقط یک لحظه آهسته

به سویم پــَر گـُشـایــد قاصدک،

مکثی کند یک دَم،

خبــر آرَد ز ِ عشــق ِ من..

چو بنـشینــَم کنــارش

در بــَــرَم گیـــرد،

فشانم چشم بر هم، لیک نگشایـم..

" نمی‌خواهم که برخیزم از این رؤیـــا "

اگــر رؤیـــا همین باشد...

نـمـی‌خـواهـــــــــم کـــه بــرخـیــــــزم..

اگـر رؤیـا همین باشد...

نمی‌خـواهـــم کـه بـرخـیـــزم..


________ سهیل‌ _______