مگر نه اینکه اکنون در اکنون اتفاق میاُفتد؟!...
ماری؟... وَ گاه انگاری، که زمان دیگر نمیگذرد!
آری! گاهی -ما- هستیم که زِ-تکتک-مان میگذریم!...
▢ ▢ ▢ ▢ ▢ سُهیلهدایت ▢ ▢ ▢ ▢ ▢
ماری: بیشتر از یک نام خاصّ ِ دخترانه ــ تصوّری که حقیقت ِ محض است ــ
شاید همیناندازه که کسیست شبیه به میم.انسان ، با تمام ِ تعلقات ِ درونگرایانهی ِ مَستورش!
آه ... معشوقهی رازناک من ...
مرا
تصوّر کن!
کمی مهربانتر امّا
مرا تصوّر کن!
تصوّر کن روزی را
که بخواهیم عاشقانه و بیپروا
در آغوش هم باشیم ؛...
وَ مرا
باور کن!
کمی عاشقانه امّا
مرا باور کن!
باور کن مَردی را
که میخواهد خالصانه وَ بیریا
دوستت داشته باشد ؛...
آه ... در این ۲۵ دقیقهی کوتاه
مرا
عاشق باش!
وَ دوستم داشته باش، بعد از این دقایق کوتاه ...
شاید
بعد از این هرگز
دقایق خوب دیگری
انتظارمان را نکِشید !...
پدرم، آدم متعصّبیست...
حتماً مرا نکوهش و بازخواست خواهد کرد !...
با عصبانیت خواهد گفت:
« تو مرتکب گناه بزرگی شدهای!
پس همینک توبه کن! »
مادرم، بانوی مقدسیست...
بیتردید حرفهای پدر را تأیید خواهد کرد !...
با بیحوصلگی خواهد گفت:
« تو را نفرینات میکنم!
اگر دست از او نکِشی ... شیرم را حلالات نمیکنم! »
آه . . . از آنها
که بعد از این
بیشک
نخواهند گذاشت
که دوستت داشته باشم ؛...
وَ اجازه نخواهند داد
که دوستم داشته باشی !...
امّا ...
” من میخواهم در این ۲۵ دقیقهی کوتاه ، تو را به جهان بشناسانم ! “
حتی اگر همهگان
از دقایق کوتاه عشقمان
به «۲۵ دقیقه گناه!» یاد کنند!
❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊ سُهیلهدایت ❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊
۲۵ دقیقه مانده است ، تا از هم جدا شویم !...
شناسنامه و سایر مدارک شناسائیام را در دست دارم،
و بیحوصله، بر نیمکت ِ سالن دادگاه، مُشت میکوبم
وَ انتظارت را به نظاره نشستهام !
۲۴ دقیقه مانده است !...
وَ تو دیر کردهای ؛...
زیر ِ لب، با خود میگویم:
« شاید پشیمان شده باشد! اصلاً چه میشود که نیاید!! »
۲۳ دقیقه مانده است !...
در این ۲۳ دقیقه، به حدّی احساس ِ دلتنگی میکنم،
که مرور ِ آخرین خاطراتمان نیز، برایم مُشکل است ...
۲۲ دقیقهی ِ دیگر، هنوز دست نخورده مانده است !...
ناگهان، عطر ِ آشنای ِ تو، زودتر از خودت میرسد ؛
صدای گامهای تو، در هیاهوی ِ سالن، میپیچد ...
وَ فقط، ۲۱ دقیقهی دیگر مانده است !...
روبروی من، چه باوقار، چه آرام، ایستادهای...
آه ... چه زیباتر از همیشه به نظرم مینشیند نگاهات !...
به ساعتات نگاه میکنی ...
وَ تنها ۲۰ دقیقه مانده است ، تا از هم جدا شویم !...
در این ۲۰ دقیقه، کاش دلت میخواست بنشینیم و
تجدیدنظری کنیم بر تصمیم جداییمان ؛...
امّا افسوس ...
تنها ۱۹ دقیقهی دیگر وقت باقی است !...
از وکیلمدافعات میخواهی تا
جزئیات ِ جداییمان را برایت شرح دهد
وَ تمام توجهت را معطوف حرفهایش میکنی ...
وَ من، در این دقایق کوتاه، تنها، به تو فکر میکنم:
« تنها به لبهای تو ... به چشمهای تو ... به تمام تو وَ تمام شدنمان ! »
ناگهان، از لابهلای افکارم بیرون میآیم ...
وَ فقط ۱۸ دقیقه مانده است !...
میآیم کنار تو میایستم ، وَ چند لحظهای،
تمام ِ من، آنچنان محو تو میشود، که نام مرا صدا میزنی !
۱۷ دقیقه مانده است، تا از هم جدا شویم !...
تشنهام شده است ...انگار
بسیار هم گرسنهام ، امّا
در این ۱۷ دقیقه، غیر از تماشای تو، هیچچیز نمیخواهم !
۱۶ دقیقهی دیگر مانده است !...
فضای ِ سالن ِ دادگاه، سرسامآور و غیرقابل تحمل است !
حوصلهام سر میرود، و به سرم میزند تا از تو بخواهم،
که در این ۱۵ دقیقه، با هم، به محوطهی ِ بیرون دادگاه برویم و کمی قدم بزنیم!
در حالی که تنها ۱۴ دقیقهی دیگر مانده است، خواهشم را میپذیری ...
کسی چه میداند ؛ شاید این آخرین خواهش من از تو باشد !...
آه ... سرشارم از سُرور ...امّا چه سود
تنها ۱۳ دقیقهی دیگر وقت باقیست ؛...
در این اندیشهام، که شاید بعد از این، هیچگاه،
فرصتی دست ندهد تا دوباره در کنار تو، قدم بزنم !...
۱۲ دقیقهی دیگر، نوبت ماست تا برگههای طلاق را امضاء کنیم !
وَ من، بیتو، از زندگی خالی شوم !!
۱۱ دقیقه مانده است ، به پایان ِ تصوّرم از عشق !...
چه میشد اگر، تو هم مثل من، دلت به جدایی راضی نباشد !...
آه ...
کاش در این ۱۰ دقیقه، چیزی میگفتیم
تا دوباره، طنین خندههایات را، باز شِنوَم !...
امّا کلافهای وَ بیحوصله ...
۹ دقیقه، تنها دارایی من از تو ...!
همین ۹ دقیقه را، کاش، تلفنات زنگ نخورده بود !...
پشتخط، وکیلات چیزهایی میگوید ...
اصلاً برایم مهم نیست !
تنها، به تو خیره شدهام ، وَ چندینبار، خودم را
در حال صحبت با تو تصوّر میکنم !...
۸ دقیقهی دیگر مانده است، به زمان ِ جداییمان !...
مخترع طلاق، هر که بود، با هر نیّتی،
بیگمان از نگاه من، فرد ِ بیمار و درماندهای بوده است !
« چرا ما باید از هم جدا شویم؟ » [ با صدای بلنـــد ]
ناگهان، تلفن از دستت رها شد، وَ خطاب به من:
« هیچ معلوم هست، چه میگویی؟! ... صدایات را برای من بلند نکن! »
تلفن را از روی زمین، بر میداری و به سرعت به سمت پلهها میدَوی ...
در حالی که تنها، ۷ دقیقهی دیگر باقی است !...
آه ... چه ملالآور !!
همین حالا، که تنها، ۶ دقیقه بیشتر نمانده تا جداییمان،
چقدر احساس تنهایی میکنم !...
ــ چه ساده برای هم، بیتفاوت شدیم!
چه تفاهم ِ کوتاهی ...
افسوس،
چه عشق ِ کودکانهی ِ نوپایی !... ــ
۵ دقیقه بیشتر نمانده است !...
وارد سالن دادگاه میشوم ...
تو و وکیلمدافعات، بیصبرانه منتظر آغاز دادگاهمان هستید !...
تمام بدنم، کِرِخ شده است ...!
به زحمت، وارد اتاق میشوم
در حالیکه تنها ،
۴ دقیقهی دیگر مانده است !...
هیچچیزی را، نمیشنوَم !!...
چشمانم، همهجا را تار میبینند !...
حواسام، بههیچوجه، سر جایاش نیست ...
عقربههای لعنتی !... دقیقههای ِ دیوانه !!...
سرگیجه گرفتهام ...!
هر دقیقه که میگذرد، ذهنام هوشیاریاش را بیشتر از دست میدهد !...
تنها، ۳ دقیقه بیشتر وقت ندارم !...
کاش میشد، سر پاهایم بایستم و به سمت تو بیایم وَ
محکم در آغوشات کشم وَ فریاد بزنم:
« من نمیخواهم تو را از دست بدهم ! »
در سَرم متنی، با صدای رسا، خوانده میشود...
وکیلمدافعات، در دفاعیهاش از تو، فرشتهای را تصویر میکند
که گرفتار ِ دیوانهای شده است، که جُز در خلوارهی ناراستی،
قامت ِ نحساش نمیگنجد !!...
بگذار هر آنچه میخواهد بگوید ...
وقتی تنها ۲ دقیقه مانده است، تا رهاییات !...
در این ۲ دقیقهی پایانی،
نوبت میرسد به دفاعیهی من ؛...
نمیدانم چه پُرسیدند ...
من تنها، سرم را به نشان تأیید، چند باری تکان میدهم !...
۱ دقیقهی دیگر به زمان جداییمان وقت باقی است !
اشک در چشمانام حلقه زده است وَ دستهایم به شدت میلرزند !
دقیقتر که به صورت تو، خیره میشوم ...
چشمانات را از من میدزدی، وَ سرت را پایین میاندازی ...
دستمال صورتیات را، مُچاله میکنی ...
وَ مرا برای همیشه، ز ِ یــاد میبـَـری !...
« دوست میداشتم ، تو نیز بمانند من ، تنها ۲۵ دقیقه عاشقام بودی ؛ همین !... »
❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊ سُهیلهدایت ❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊
تنها
۲۵ دقیقه مانده است
برای گذشتن از ”من“ !
تنها
۲۵ دقیقه
برای خداحافظی
برای جدایی
زمان ِ کوتاهیست ...
با این وجود
تو
تنها ۲۵ دقیقهی ِ ناچیز میمانــَد
تا مرا تحمل کنی !...
خبر خوب اینکه
دیگر لازم نیست
بعد از این ۲۵ دقیقه
باز هم مرا به خاطرت بیاوری ...
در این ۲۵ دقیقه
تمام ِ سعیات این باشد
تا خوب مرا فراموش کنی ...
من هم
قول میدهم
که در این ۲۵ دقیقه
تمام ِ سعیام این باشد
تا خوب فراموشات شوم !...
پس نگذار
این ۲۵ دقیقه ، تفاهم ِ بین ما
با اشتباه دیگری بههدر رود !!
❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊ سُهیلهدایت ❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊
این شعر، بییاد ِ تو ممکن نیست
هـَر بیت را با یاد ِ تو گفتــــــــم
چشمان ِ خوابآلودهات ســـارا
تکرار میکردند گــُـل گفتـــــم
دیشب به یاد ِ خواهشات بــودم
کاش از تو راحت شعر میگفتم !...
آغاز میکردم تو را پــُـر شـــور
از تو هـــــزاران شعر میگفتـم
سخت است در این شعر کوشیدن
میترسم از مَردُم ؛ چه میگفتــم ؟!...
اینجـــا پُر از چشمان ِ نـامحـــــرم
از گیسوانات من چه میگفتـم ؟...
یک جمع، جمعاند وُ ببین سارا
این ریش وُ این قیچی ، چه میگفتم ؟!
اصلاً ، همین اشعار ، سهم ِ تــو
از تو نبایـــد شعـــــر میگفتـــــم !!
❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊ سُهیلهدایت ❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊
دل ِ من ، کوچهی ِ تاریکیست
که بدان ، نور نمییابد رَه ...!
نه چراغی ، که بسوزد وَ بسوزاند وَهم ؛...
نه درختی ، که بدانْ تکیه زند رهگذری !
دل من ، کوچهی ِ باریکیست
که بدان ، کَس نمییابد رَه ...!
نه توانی ، که به فریاد ْ، سکوتی شِکَنَد ؛...
نه نشانی ، که شود مُژده دهد گمشدهای !
وَ شبی ،
در گذر از نیمهی ِ شهریور بود !
مَه ِ دیوانهپریشی تنها ،
که به شب ، در گذر از راه ،
به بیراهه رسید ْ
سوی ِ ویرانهی ِ دل پای نهاد ؛
او بجز کوچهی ِ بُنبست ْ
که اُمید نداشت
هیچ ندید !...
به سرش زد ْ
که ز ِ دل ،
در تب ِ خاکستری ِ وَهم
فریاد کِشد :
« وَ کسی نیست در این کومهی ِ ویران ، که دهد مُژده مرا ؟ »
وَ به جز زوزهی ِ باد
که به مُشتاش فریاد
همهجا پرسهزنان میپیچید ،
مَه ِ دیوانهپریش
هیچ نیافت !...
با خودش گفت :
« مگر میشود از کوچهی ِ متروک صدایی شِنود ؟! »
ماه ، ناگاه ْ
سر از یوغ ِ سیاهی برداشت
وَ به مَه خیره بِشد ...
مَه ِ دیوانهپریش ،
تازه میدید کجاست ْ...
لحظهای در گذر از ثانیهها
هیچ نگفت ...
ــ کوچه ، ویران شده بود ! ــ
مَه ِ دیوانه ،
به دروازهی ِ متروک نظر کرد ؛
تکه سنگی به زمین بود ،
بَر آن شد ،
که به دروازهی ِ زنجیر شده کوبه زند ...
ضربهای از پس ِ هر ضربهی ِ دیگر محکم !
وَ کسی ،
جز دل ِ خاموش ِ حزین ِ من ِ ویرانه
در آن خانه ،
که اُمید از آن رخت ببستهست
نبود !...
چشم ِ شبْ خیره به خُرناس ِ زمان !
دل ِ بشکستهی ِ ویران ِ من از هجمهی ِ خاموشْ ،
تُهیْ !
کوچهْ در بحبوحهی ِ خیزش ِ یک رستاخیز !
شهر ، آواز ِ شعور !
چشم ، پُر اشک وُ شعف !
برخیز !
لحظهی ِ دیدار است ... ツ
✪✪✪✪✪✪✪ سُهیلهدایت ✪✪✪✪✪✪✪
آنگاه که در سکوت ِ رازآلود ِ شبْ
نشانهها بسیارْ یافتم ؛...
یک چشم ِ مَست
نیافتمْ :
غیر ازْ چرای ِ برهنهگی ْ،
جزْ وقف ِ در وَرای ِ بیسَروسامان ِ هرزهگی ْ،
رو سوی ِ تازهگی ْ،
سُخن از زندهگی کند !...
افسوس!
کزین خاکآلودهگان ِ خنیاگر ،
وین اندیشههای ِ پوسیدهشانْ ، که خوابآور ْ،
شرمباریست که میخوانمْ ؛...
تا رأس ِ صبح ِ تاریک وُ روشن ِ مرگ ِ زندگی ْ
بنگر چُنان ْ ؛
که لَختی نمانده است !...
وَز اندرون ِ حضیض ِ تابوت ِ زندگی ْ
چون گویماتْ که بیاندیشْ ؛
رازیستْ زندهگیْ !...
ـــ توْ تا همیشهْ جاودانه میمانیْ !
گرْ مَرگ ِ نزدیک ِ خویش ْ ،
میدانیْ !...
منْ ؛
چون تا همیشهْ ،
هیچْ ؛
میمانمْ !
مرگ ِ نزدیک ِ خویش ،
ـ با تو ـ
میخوانمْ !! ـــ
آنگاه که نه گریستنی باشد ْ ،
برای ِ این قوم ِ بیخبر از تثویب ْ• !
وَ نه پنداریْ ،
اندر گمان ِ این سیل ِ خفتهبیداران !
بسیْ غمافزا ست ؛...
روایت ِ
این
سرگذشت ِ
تکراریْ !!
.
.
.
آه ْ . . .
ماتم ِ این خفتهگان ِ خموش ْ
پایان نیابَد زین دفتر ِ چموش ْ ؛...
من ْ سنگ بودم وُ آسیاب شدم ْ
ننگر چُنین به دیدهی ِ مِنّت ْ ،
در دو چشم ِ منْ ؛
منْ راز بودم وُ اینگونه فاش شدم ْ !!
حجمامْ ز ِ خسته پُر است !...
مَرهمی بِنه بر دل ْ ؛
بین!
رفته رفته به زوال میرَوَم هر دَم ؟...
.
.
.
این خوابرفتهگان ِ سیاهطینت ِ پلیدکار ْ
آخرْ مرا ز ِ نفسْ بینفس کنند !!
افسوس وُ آه وُ اندوه وُ گریههاستْ
تنها ْ سیاهیادگار ِ ماندهْ به خاموشدخمهها !...
✦ ✦ ✦ ❃ ✦ ✦ ✦
دریغا ؛
دریغ !...
کاش دستهایم ،
بوی ِ حسرت نمیدادند ؛
تا میفشاندم هر دَم
عشقدانههای ِ مُحبّت را
بر پهنهی ِ اُفق ؛
بیدریغ !...
✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ سُهیلهدایت ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪
• «تثویب»: مصدر باب تفعیل از ریشه «ث ـ و ـ ب» به معنای بازگشت است.
شاپرک ِ صورتی ِ منْ ؟...
این دوستدار ِ تو ْ
هنوزْ کولهبار ِ سنگیناش را نتوانستهست بر زمین بگذارد !...
کاش فرصت کنیْ ،
تا آمدنام ،
بِرَوی کنار ِ برکهی ِ خاطرات ِ همیشگیمانْ ؛
چند دستهگل ِ خوشبو ، با سلیقهی ِ خوبات ،
برای ِ استقبال از این خستهتن بچینیْ ؛
پَر پَر کنی رو سوی ِ هر چه ماتم وُ اندوه وُ خستگیْ ؛...
اُمید است ْ
ابر ِ خاکستری ِ غم ْ،
رخت ِ رنجورشْ بر کَند از آسمان ِ تیرهی ِ این تیرهبختْ !...
✦ ✦ ✦ • ✦ ✦ ✦
دنیای ِ زیبای ِ حیوانات ْ،
چقدر آرامتر بنظر میآید ْ
از این جهان ِ جهنمی ِ انسانها ْ !!
.
.
.
ایْ . . . کاشْ
« خدا همهی ِ ما را آدمْ کند » ؟!...
✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ سُهیلهدایت ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪ ✪
بیزارم از رابطهها ...
از اینکه من بیایم وُ تو را بشناسم ...
وَ اینکه تو بیایی وُ مرا بشناسی ...
از اینکه تنها لحظهای ، خوشایم با هم !...
آری ؛ فقط لحظهای ...
آن هم بسیار کوتاه ...
به کوتاهی ِ ” یک لحظه مکث “ ؛
به اندازهی ِ همینمقدار
که یکدیگر را نشناختهایم هنوز !...
وَ بعد
تو ، روی ِ من حسّاس شوی
وَ من ، روی ِ تو حسّاس شوم ...
تا آهسته آهسته
به یکدیگر حسّاسیّت پیدا کنیم !...
آنگاه
تو آرام میخواهی دور شوی وَ میروی ...
وَ من آرام باید دور شوم وَ بروم ...
وَ آرام دورتر وُ دورتر میشویم از هم ...
تا آنجاکه به سادهگی ، محو میشویم .
کاش به تکرار وُ به تکرار ...
دوباره از ابتدا ،
تو به دنبال جای ِ خالی ِ من نگردی
من به دنبال جای ِ خالی ِ تو نباشم
ـ مــ ـا ـ
به دنبال ِ خلاء ِ همیشه ماندگار ِ خویش ،
به اشتباه ،
دوباره به آغوش ِ افکار ِ یکدگر باز نگردیم !...
وَ کاشکی ،
هرگز به دنبال ِ کسی شبیه همدیگر هم نباشیم !...
آری ؛
بیزارم از رابطهها ...
بیزارم از اینگونه رابطهها ...
من بیزارم از تویی ، که بیزاری از من .
مــ ـا !
از همان ابتدای نـ ـشناختن ،
کاش خوب میدانستیم که یکدیگر را
هیچگاه نتوانیم شناخت !...
گاهی نفس ِ یکدیگر شدن
به قیمت ِ از دست رفتن ِ
تهمانده آرامش ِ من و توست !...
گاهی نفس ِ همدیگر شدن
اصلاً لیاقت نمیخواهد !...
گاه ، نفس ِ هم بودن
بخاطر انتخاب ِ نادرست ،
میتواند
نفستنگی ِ مزمن ،
نصیب ِ من و تویی کند
که هیچگاه نباید میخواستیم
” مـ ـا “ شویم !...
✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫ سُهیل هدایت ✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫