یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

قـاصـدک


گل ِ رز ِ سفید ِ سنجاق شده

بـه مــوهـــای تــو

چـه مـؤمنــانـه پیداست

زیر روسری ِ حریر ِ آبی‌اناری‌ ـت..


شاخه‌ی ِ قاصدک ِ رها شده

از دستـان ِ من

چـه بی‌رحمانه تنهاست

مثل ِ دست‌های ِ گره‌کرده در جیبم..

*     *     *

این لطافت ِ نسیـم ِ وزیده‌ْ از لا‌به‌لای بوته‌های ِ تـرخـون‌ ‌ْ

در شبی نیلوفری

با عطری خوش‌ْ از نارنج‌های ترش ِ نارس‌ْ

که پیچیده در هوای بارانی ‌ْ

و نشسته بر‌خاک ِ نمناک ِ خیابان ِ مهربانی،

از تپیــدن ِ قلب ِ مـــن است

و نفس‌نفس‌ْ زدن‌های ِ تــو را می‌شمارد ‌ْ آهسته ‌ْ

و تـا نـام تــو در ذهن‌ْ درج می‌شود

تمام ِ گفته‌هایم را می‌نوشم

از لبــان نچشیــده‌ی تــو..


حقیقت دارد‌: در فکر و خیال تو بودن‌ ‌ْ همیشه زیباست.

حتی اگر دستانمان ‌ْ دور از هم ‌ْ

و قدم‌هایمان ‌ْ در یک مسیر ‌ْ نباشد !

باز هم، این دل ِ حساس ِ مرا آرام می‌کند،

فکـــر ِ بـا تـــو زیستـن

در هم آغوشی ِ وعده‌های ِ ارسالی ِ مــن‌به‌تـــو.

*     *     *

قاصدک..

نا امیــد نیست !

بــال می‌گشاید تـا  ” تـــو “

در پیچ و تاب ِ مُبهم ِ واژگان ِ عاشقانه‌ام

همچنان می‌تازد ، تـا لحظه‌ی وصــل ، امیدوارانه...


________ سهیل ________


☆ ستارگان خاموش ☆


میـان ِ انبـوه ِ خاطرات‌ْ،

سـَـردرگـُم‌ترین واژه‌ها، مـرا همراهی می‌کنند..


در بی‌انتهای ِ آسمان ِ شب‌ْ

که پـُـر از ستارگان ِ خاموش است،

تنها، روشنای ِ یک ستاره را، در دور دست‌ْ

درخشان می‌توان دید،

آنگونه که مـاه را در حوض ِ آب..

و تـــو را

به ماننــد ِ آن ستاره‌ی ِ روشن‌ْ

از دور، چـه نزدیک می‌بینــم..


آن‌هنگام که مــاه‌ ‌ْ

در عبـوری أبــدی،

از مشرق ِ چشمانت‌ْ طلوع کــرد

یادگار ِ بوسه‌های ِ آفتابی‌ام،

بر کرانه‌ی ِ آسمان ِ ســرخ ِ لبهایت‌ْ

چه جاودانه در خیـال‌ ‌ْ خطور کــرد..


هرگــز‌ْ

به چشم‌ْ تاب‌ْ نمی‌آورم !

هجوم ِ ابــری سرکش را

که چون رقیبی

در آغوش ِ خیالــش‌ْ می‌کـِـشــَـد تــو را..

و سنگین است بر من‌ْ

تلخی ِ این حقیقت،

که بال ِ پــرواز نیست مـرا..


در همراهی با اندوه ِ خروشان ِ چشمانم،

بـاران ‌ْ بماننـد ِ خونــابــه می‌بـارد

بر این معصیت ِ دامن‌‌گیـر..

و پیوستــه می‌چکد هر دَم

غـریـو‌ْگونه اشک‌ْ ، بـا ترانه‌ی ِ سکوتی مرگبـار

بـر لبـان برآماسیده‌ام..

و دیگـر امیـدی نیست‌ْ

به خفتــه‌ْ ستارگان ِ خاموش‌ْ غیرت.. !


ای خیـال ِ خـام ؟

امشب‌ْ

بسان ِ گرسنـه‌ای حریص می‌شـَـوَم

و تـو را خـام‌ْخـام‌ْ خواهم بلعیـــد..


وَ  تـو  ابــر ِ عصیانگر ؟

امشب‌ْ

بسان ِ نساجی‌ْ خواب‌زده می‌شـَـوَم

تا پنبــه کنم تمامی ِ رشتـِـه‌هایت را..


" مـن‌ْ به تنهایی، تمام ِ معادلات را بـرهم خواهم زد ! "


________ سهیل ________

و مــرا تـولـّـدی دیـگـــر بـایـــد


شانه‌هایم در امتداد این ازدحام تنهایی، سُست می‌شوند

و چشم‌هایم خسته‌تر از همیشه رو بـه افـول می‌نهند

و تماشای این انتظار را بخواب می‌برند

و در رؤیا، به سیب‌ستــان حیـات تــو می‌نگرند

و از سبزینــه‌ی نـارسِ خویش

سـُـرخ می‌رویند..

افسوس که دیـو تلخکامگی سرنوشت

همچو همیشه

دهــان عشـق را پـُر خـون می‌کند..

آن هنگام که گرماگرم آغوشت در خواب فریاد می‌کشم

که نگیرند از من، همه‌ی من را


بـانـــوی مـن

بر دیدگان منتظرم، مطلع عشـق بـاش در بیداری

تا همگان بداننـد

مردانگی را لابه‌لای آغوش زنانه‌ات می‌توان جست..

و مـرا تـولـّدی دیگـر بایـد

و زایشی نـو، ز زهدان سعـادت تـو


قســم بـه تمــام دیدارهای ممنوعه !

برای دلتنگی‌هایت

سینـه‌ام را در بـرابـر تمام تجاوزها بـه احساست، سپـر می‌کنم..

بیـا بـه اعتمـاد آغوشـم بـازگـرد

من به التماس نگاه و گدایی دستانمان اعتقادی ندارم

و پاسخ غمزه‌های دلربایت را در شعرهایم خواهم داد..


 _________ سهیل ________


● سودازدگی ●


” گاه‌ ‌ْ حالم بیشتــر از همیشه بد می‌شود

وقتی مالیخولیای طولانی‌ام ‌ْ زنده می‌شود “

از دیروز، به امروز، تا فرداهــا..

تنهـــا تـرکیــبی می‌شوند بی‌معنــا...

واژگانی احاطه در روزمـــّرگی‌هایم..

و ابهامی از ”حسرت“..

هم برهنه‌تر، درهم تنیده‌تر،

خزیده بر بی‌قواره پیکــرم..

هم رقصنده‌تر، برهم لولیده‌تر،

با حجمی محـوتر، بسی تلخ‌تر،

به طعم دود اندود سیگاری ســرد..

هم رخوت‌انگیزتر..

بسان یـاوه‌ای، پس از هضم یک لقمه‌ی سنگین بغض، نیـوشیدن..

قسم به سهیلان ِ همیشه مستم

به قـــد تمامی ِ دنیــــا، خسته‌م...

این هجو کورکورانه انگاری‌های پنهانی‌ام،

خسته‌ام می‌کند از جوانی‌ام..

لعنت به تولّد نطفه‌ی نامشروع ِ فخـر

در جنیـــن ِ عاریه‌ی فقــر..

آنگاه که به بار نشست، به شبی

و در عبوری، گذار نکرد، به تبی

لابه‌لای خلسه‌ی خاموش زندگی،

هر گوشه فریاد بر آورد، مـرا تـو بی‌سببی نیستی..

” برای تداعی حال، به اسم گذشته‌ای برای آینده “

در ره ِ زنده ماندن، تا پای جان جنگیدن، که چه ؟

زندگی.. سمج‌تر از آنی که می‌پنداشتم !

گـِل‌های ِ عنصر ِ بی‌وقفه در رنجم،

به نقصانی

و خمیر مایه‌ی وجودی‌ام،

به کفرانی

فسرده شوند در فرسایش نفرین‌ها و فغان

و تـَرک بر می‌دارند، به زخم چرکیده‌ی زمان

بر نهال تکیده‌ی صبــرم، تنیده جــان سپرد

این گـُشـــاده پیراهن نقش برجسته

به غوره‌های در آرزوی حلوا شدن..

بسان کشمش، هم خشکیده‌تر

مـُـرده‌تـر از تنابنده هیأتم...

نرمینه ملحفه‌ی ِ” افسردگی “ ، بسان ِ بــاد همیشه نـاآرام،

لا به لای هر لحظه، در کمین است..

بی‌هنگام، به صلیب خواهد کشید

وقتی که مالیخولیای طولانی‌ام زنده می‌شود..

کنون، هم چه عریان‌تر باید نفـس کشید،

از دیروز، به امروز، تا فرداهــا..

تنهـــا تـرکیــبی می‌شوند بی‌معنــا...

بی‌تفاوت باش اگــر:

زندگی‌ام را سه طلاقـه کرد،

بی إذن پــدر

و شد همبستر همیشگی‌ام تا به ازل....

من در حصار ِ همین روزمــّرگی‌ها، هرز می‌روم

تو در انتظار طلوع فرداها باش..

هم چه غمگین‌تر باید سرود:

” خود نمی‌دانم که می‌افتم کجا ! “


________ سهیل _______


جاده زندگی


زنــدگــــی،

شبیـــه یـه جـــاده‌ست..

یــه جـــاده‌ی مـسـتـقــیــــم....


امــّــا جـــاده‌ی زندگی ِ مـن،

ســـراســـر یطـــرفــه‌ست

کـه فــرصتــی بـرای دور زدن، نمیده !

یــه جـــاده، بـا کلـّـی دست‌اندازهای خطرنـاک

و پـُـر از پیــچ و خـم‌هایی کـه

هنـوز که هنــوزه،

درست و حسابی، لـِم ِـ‌ش نیومده دستــم..


مـ سـ ـیــ ــرم،

تـا چشــم کــار می‌کنه،

مــِـه‌آلــوده..


از تــو چــه پنهـــون،

بـا خـودم عـهــد بستـــم

تـا آخــر ایــن راه

تخت ِگـاز بـــرونــم !

و اصــلاً بــه پشت ِ ســرم  نـگـــاه نـکنــم..


اگــه مثل خودم دیــونـــه‌ای،

و اهـل ریسک کردنی ! اونــم سـر ِ زنـدگی‌ت..

پـس، هم مسیـریم..

بـا مـن همسفـــر شـو..

کـولـه‌بــار ِ تـو بـذار زمیــن !

تــا مثل من سبـُـک شــی.....

سـوار شـو تـا بـا هـم بـرسیــم

بــه اونجـــایی کـه سـرنـوشـت،

در انتظار ماست..


تــا آخـــر ایــن سفــــر،

نشـــه اوقات تلخی کنی..

خودتو، یـا منـو، نـاراحت کنــی !

نمی‌خوام به سبک ِ خودت، تغییــرم بدی..

مـن، همینــم..

عــوض بشــو  نیستــــم !

دوست ندارم جــای اون بـُتـی که تـوو ذهنت ساختـی باشم..

می‌خوام همینی که هستمو دوست داشته باشی..

همیــن آدمــی که روبــروتــه..

و اگـه هنــوز بـه مـن اعتمـاد نـداری،

پـس دیگــه وقتشــه پیــاده شــی..


________ سهیل‌ _______


" من شخصیتم شکل گرفته، سعی نکن منـو عوض کنی "


یه دنیا عاشقم، وقتی به یاد تـو نمی‌خوابم


حوالی غروب که می‌شود

سایه‌ها در امتداد خیابان قــد می‌کشند

و من، از طوفانی که یادت در دلم بـرپــا می‌کند

بـلـنــد فــریــــــاد می‌کشــم..


به چشمهایت می‌اندیشم،

به دو یاقوت زیبنده‌ای

که اوج تمنــّـای ِ منـنــد..

بـهــای ِ دور سوی آن دو سهیل، وصف ناشدنی‌ست..

از نگاه کودک درونم،

بسی با ارزش‌تر از تیله‌های فشرده در مُشت‌های کودکی‌ست

که همه دار و ندارش را در دست دارد..


سهیلان منـنــد

آن ستارگان همیشه بیــدارم،

هشیارتر از همیشه بیداران

در استقبال طلوع ِ چشم‌هایت

به هر صبح‌گاه..

در حـاشیــه‌ی هر پلکت،

چند ستاره‌ی دنباله‌دار، جــای می‌گیــرد بـانــــو ؟

ضریح چشم‌هــایت را عشق است..


به لبهایت می‌اندیشم،

و آن لبخند ِ ملیـح و خواستنی

که نفس در سینـه حبس می‌کند..

هجـای نامم از لبان خیس خورده‌ات

چــه بـوسیــدنـی‌ست..

و اراده‌ام را همچو اسیری تشنه لب،

بی‌اختیـــار، به بنـــد اسارت می‌کشد....


لبهــای ِ بستــه‌ام،

متبسم از تبسم ِ نشسته بر غنچــه‌ی لبهایت

به هنگام خواب و رؤیـــایت..

و پلک از پلک نمی‌راننـــد،

نخفتـــه چشمانم،

تـا سحـرگاه..

بر بلندای شکوفه‌زار لبهایت،

چه خواستنی‌تر می‌شوی با خال زیبایت..

غنچه‌ی لب‌هـایت را عشق است..


چشمهایت و لبهایت،

مانند آتش جهنّمی‌ست

که مرا در شعله‌هایش می‌سوزاند

و رازی در آن نهفته است

که مرا به دیوانگی و ویرانی می‌کشاند..


________ سهیل _______


" هر شب، رأس ساعت 00:00 ، به ماه خیره میشم تا شاید ببینمت.. "


رؤیــــا


نمی‌خواهم که برخیزم،

گشایم چشم بر روزی که خود هست ُ

نـدارد روزگـــاری از بـرای مـن !


نمی‌خواهنــد بـرخیــزم،

ز رؤیایی که چون لولیــده کـِـرمی در بــَرَم دارد !

و در ظلمت فرو رفته !

بســان چرک زخمی، منتظر شاید

که زالــو خصلتـی در کـام گیـرد،

چرک و خونش را بنوشد..

تا غروب مــُــرده‌ی جانش، شفــا یـابـــد !

سقـوط ِ نـاتمــام ِ مرگ ِ ایمانم، بقـــا یابد !!!

اگر این رؤیاست، پس کابوس چیست ؟

اگــر رؤیـــا همین باشد...

نـمـی‌خـواهــنــــد بــرخـیــــــزم !


اگر تنها فقط یک لحظه آهسته

به سویم پــَر گـُشـایــد قاصدک،

مکثی کند یک دَم،

خبــر آرَد ز ِ عشــق ِ من..

چو بنـشینــَم کنــارش

در بــَــرَم گیـــرد،

فشانم چشم بر هم، لیک نگشایـم..

" نمی‌خواهم که برخیزم از این رؤیـــا "

اگــر رؤیـــا همین باشد...

نـمـی‌خـواهـــــــــم کـــه بــرخـیــــــزم..

اگـر رؤیـا همین باشد...

نمی‌خـواهـــم کـه بـرخـیـــزم..


________ سهیل‌ _______


ســایـــه


کوچه پنهان است در شب،

بس هوا، هم ناجوانمردانه سـَـرد است !

ســایـه‌ای خاکستـــری

گــَـرد و غــُـبــاری می‌کشـــد بـر دوش

باشد خـِـرقــه‌ای،

شاید دوام آرَد تن سردش، در این سرمــا..


کوچه پنهان است در شب،

زوزه‌ی بــاد از میان سـُـرفـــه‌ی سرمــا پریشــان می‌وزد

باشـد، لبـاس ســایـه را از دوش او گیرد

به تن‌پوشی برای خویش سازد، تا نلرزد خود در این سرمــا..


کوچه پنهان است در شب،

یک چراغ ِ روشن ِ مهتاب، می‌تابد به سایه

تا فرو ریزد هجوم قصــّه‌ی تـرس،

از صدای خفته خفــّاشان سرگردان

که تن‌ْ لولیده بر‌ْ هم‌بستران ِ خویش‌ْ از سرمــا..


کوچه پنهان است در شب،

بــاد از سـایـه گریــزان است امشب !

ســایـه‌ی خاکستری چون مـاه، حیـران است امشب..

آسمـان رنگ تعلـّـق می‌پذیـرد،

ابـــر می‌گریـــد،

که طــوفــــان است امشب..

گـر نبـــاشد قـایقـی،

سـایــه، طلوع صبح را دیگــر نخواهد دیـــد ؟

شــایـد، وقت هجــــران است امشب..

ســایـه مـهمـــان است امشب !

ســـایــه از خود هم گریــزان است امشب..


________ سهیل_______



" در سایه‌ات هرآنکه نشست آفتاب شد ؛ پس‌چرا امشب هـوا طوفانی‌ست؟ "


باد وحشی



اگـر که بـیـهــوده می‌وزد بــاد

بـرای چـه می‌وزد بـــاد

بـرای کـه می‌وزد ؟


چه باک از مرگ، زنبق را

از این زنده‌بگوری در دل خاک !

تا ‌همی در ‌گوش می‌پیچد، دمادم

شیهه‌ی اسبان وحشی،

چون چکاچاک..


آنسوی گیسوی پرچین،

بـــاز آواز وزیدن می‌سراید بـــاد..

کاش می‌پرسید از زنبــق، که دردت چیست ؟

امــّـا او نمی‌پــرســد..


اگـر که بـیـهــوده می‌وزد بــاد

بـرای چـه می‌وزد بـــاد

بـرای کـه می‌وزد ؟


می‌هراســـد هر نفس،

در هم‌آغوشی کنار ِ تشنــــه زنبوران

گـُل ِ زنبق،

نیارامد به آسایش، دمی

از نیش‌و نوش ِ این سبک‌بالان


چه باک از مرگ، زنبق را

از این زنده‌بگوری در دل خاک !

پیکرش زخمی‌ست، بـا هـر بــاد..


*  *  *

ولی در جاده‌های سربی و خاکستری

گل‌های روئیده به دامان طبیعت،

باردار از گرده افشانی،

به آرامی خرامیده به روی هم..

شاخه‌هاشان گیسوی از هم‌گسسته،

برگ‌هاشان، از نگاه رهگذر، پنهان..


وه چه خوشبختند این روئیده گل‌ها،

از نگاه پونه‌های از نفس افتاده

در آنسوی پرچین،

بـــاز آواز وزیدن می‌سراید بـــاد..

کاش می‌پرسید از پـونـــه، که دردت چیست ؟

او هــرگــــز نمی‌پــرســد..


اگـر که بـیـهــوده می‌وزد بــاد

بـرای چـه می‌وزد بـــاد

بـرای کـه می‌وزد ؟


گر کنون اسبان وحشی، فارغ از هم،

در نبردی بی‌امان،

سکنا گزیده سایه‌ای،

خسته، نشسته، هم نفس بشکسته،

در هذیان گرم بــاد،

آهسته عرق می‌ریزدش هر بند..


در آنسوی پرچین،

بـــاز آواز وزیدن می‌سراید بـــاد..

تا آن دم، کند بیدار..

خفته ماری، از پس روزن برون آید،

ببیند پونه‌ای، چون سربرآورده کنار لانه‌اش

از کین، نیارامد کنـــارش..!

روزگار پونه‌ی روئیده را، چون زهر گرداند..


اگـر که بـیـهــوده می‌وزد بــاد

بـرای چـه می‌وزد بـــاد

بـرای کـه می‌وزد ؟


کاش هم زنبق و هم پونه،

بـه بـــادی، از زمین سخت، از هم

ریشه‌هاشان کنده می‌شد..

تا بسان سایر روئیده گل‌ها،

اینسوی گیسوی پرچیــن

ریشه می‌کردند،

تا شاید بگیرد التیامی

زخم‌های ساقه‌هاشان..


اگـر که بـیـهــوده می‌وزد بــاد

بـرای چـه می‌وزد بـــاد

بـرای کـه می‌وزد ؟


________ سهیل _______



" می‌وزد بـاد هنـوز، شاید امروز که باد می‌آمد، قلک فهم زمان پـُـر شده بود "