
_____________________________
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان اتفاقی افتـــاد..!
دو تا از قورباغه ها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است..
به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مُرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.
اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند:
که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مُرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد..
و دست از تلاش برداشت و سر انجام به داخل گودال پـَـرت شد و مُرد..
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.
هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد..
او مصمم تر می شد، تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست.
در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
_____________________________
سلام....
چقدر جالب...
گاهی ناشنوا شدن هم خوبه...
ممنون...
وب خوبی دارید
سلام
ممنون فاطمه جان..
خوشحالم کردید که نظرتونو درباره وبلاگم بیان فرمودید..
وبلاگ شما هم فوق العاده س..
موفق باشید..
و این داستان ادامه دارد...
سلام داداش منم وبت عالیه
امید وارم سالم باشی و برای ما دعا کن
به امید عوطیص دیجیتال
قربونت
وبلاگ شمام فوق العاده س..