۲۵ دقیقه مانده است ، تا از هم جدا شویم !...
شناسنامه و سایر مدارک شناسائیام را در دست دارم،
و بیحوصله، بر نیمکت ِ سالن دادگاه، مُشت میکوبم
وَ انتظارت را به نظاره نشستهام !
۲۴ دقیقه مانده است !...
وَ تو دیر کردهای ؛...
زیر ِ لب، با خود میگویم:
« شاید پشیمان شده باشد! اصلاً چه میشود که نیاید!! »
۲۳ دقیقه مانده است !...
در این ۲۳ دقیقه، به حدّی احساس ِ دلتنگی میکنم،
که مرور ِ آخرین خاطراتمان نیز، برایم مُشکل است ...
۲۲ دقیقهی ِ دیگر، هنوز دست نخورده مانده است !...
ناگهان، عطر ِ آشنای ِ تو، زودتر از خودت میرسد ؛
صدای گامهای تو، در هیاهوی ِ سالن، میپیچد ...
وَ فقط، ۲۱ دقیقهی دیگر مانده است !...
روبروی من، چه باوقار، چه آرام، ایستادهای...
آه ... چه زیباتر از همیشه به نظرم مینشیند نگاهات !...
به ساعتات نگاه میکنی ...
وَ تنها ۲۰ دقیقه مانده است ، تا از هم جدا شویم !...
در این ۲۰ دقیقه، کاش دلت میخواست بنشینیم و
تجدیدنظری کنیم بر تصمیم جداییمان ؛...
امّا افسوس ...
تنها ۱۹ دقیقهی دیگر وقت باقی است !...
از وکیلمدافعات میخواهی تا
جزئیات ِ جداییمان را برایت شرح دهد
وَ تمام توجهت را معطوف حرفهایش میکنی ...
وَ من، در این دقایق کوتاه، تنها، به تو فکر میکنم:
« تنها به لبهای تو ... به چشمهای تو ... به تمام تو وَ تمام شدنمان ! »
ناگهان، از لابهلای افکارم بیرون میآیم ...
وَ فقط ۱۸ دقیقه مانده است !...
میآیم کنار تو میایستم ، وَ چند لحظهای،
تمام ِ من، آنچنان محو تو میشود، که نام مرا صدا میزنی !
۱۷ دقیقه مانده است، تا از هم جدا شویم !...
تشنهام شده است ...انگار
بسیار هم گرسنهام ، امّا
در این ۱۷ دقیقه، غیر از تماشای تو، هیچچیز نمیخواهم !
۱۶ دقیقهی دیگر مانده است !...
فضای ِ سالن ِ دادگاه، سرسامآور و غیرقابل تحمل است !
حوصلهام سر میرود، و به سرم میزند تا از تو بخواهم،
که در این ۱۵ دقیقه، با هم، به محوطهی ِ بیرون دادگاه برویم و کمی قدم بزنیم!
در حالی که تنها ۱۴ دقیقهی دیگر مانده است، خواهشم را میپذیری ...
کسی چه میداند ؛ شاید این آخرین خواهش من از تو باشد !...
آه ... سرشارم از سُرور ...امّا چه سود
تنها ۱۳ دقیقهی دیگر وقت باقیست ؛...
در این اندیشهام، که شاید بعد از این، هیچگاه،
فرصتی دست ندهد تا دوباره در کنار تو، قدم بزنم !...
۱۲ دقیقهی دیگر، نوبت ماست تا برگههای طلاق را امضاء کنیم !
وَ من، بیتو، از زندگی خالی شوم !!
۱۱ دقیقه مانده است ، به پایان ِ تصوّرم از عشق !...
چه میشد اگر، تو هم مثل من، دلت به جدایی راضی نباشد !...
آه ...
کاش در این ۱۰ دقیقه، چیزی میگفتیم
تا دوباره، طنین خندههایات را، باز شِنوَم !...
امّا کلافهای وَ بیحوصله ...
۹ دقیقه، تنها دارایی من از تو ...!
همین ۹ دقیقه را، کاش، تلفنات زنگ نخورده بود !...
پشتخط، وکیلات چیزهایی میگوید ...
اصلاً برایم مهم نیست !
تنها، به تو خیره شدهام ، وَ چندینبار، خودم را
در حال صحبت با تو تصوّر میکنم !...
۸ دقیقهی دیگر مانده است، به زمان ِ جداییمان !...
مخترع طلاق، هر که بود، با هر نیّتی،
بیگمان از نگاه من، فرد ِ بیمار و درماندهای بوده است !
« چرا ما باید از هم جدا شویم؟ » [ با صدای بلنـــد ]
ناگهان، تلفن از دستت رها شد، وَ خطاب به من:
« هیچ معلوم هست، چه میگویی؟! ... صدایات را برای من بلند نکن! »
تلفن را از روی زمین، بر میداری و به سرعت به سمت پلهها میدَوی ...
در حالی که تنها، ۷ دقیقهی دیگر باقی است !...
آه ... چه ملالآور !!
همین حالا، که تنها، ۶ دقیقه بیشتر نمانده تا جداییمان،
چقدر احساس تنهایی میکنم !...
ــ چه ساده برای هم، بیتفاوت شدیم!
چه تفاهم ِ کوتاهی ...
افسوس،
چه عشق ِ کودکانهی ِ نوپایی !... ــ
۵ دقیقه بیشتر نمانده است !...
وارد سالن دادگاه میشوم ...
تو و وکیلمدافعات، بیصبرانه منتظر آغاز دادگاهمان هستید !...
تمام بدنم، کِرِخ شده است ...!
به زحمت، وارد اتاق میشوم
در حالیکه تنها ،
۴ دقیقهی دیگر مانده است !...
هیچچیزی را، نمیشنوَم !!...
چشمانم، همهجا را تار میبینند !...
حواسام، بههیچوجه، سر جایاش نیست ...
عقربههای لعنتی !... دقیقههای ِ دیوانه !!...
سرگیجه گرفتهام ...!
هر دقیقه که میگذرد، ذهنام هوشیاریاش را بیشتر از دست میدهد !...
تنها، ۳ دقیقه بیشتر وقت ندارم !...
کاش میشد، سر پاهایم بایستم و به سمت تو بیایم وَ
محکم در آغوشات کشم وَ فریاد بزنم:
« من نمیخواهم تو را از دست بدهم ! »
در سَرم متنی، با صدای رسا، خوانده میشود...
وکیلمدافعات، در دفاعیهاش از تو، فرشتهای را تصویر میکند
که گرفتار ِ دیوانهای شده است، که جُز در خلوارهی ناراستی،
قامت ِ نحساش نمیگنجد !!...
بگذار هر آنچه میخواهد بگوید ...
وقتی تنها ۲ دقیقه مانده است، تا رهاییات !...
در این ۲ دقیقهی پایانی،
نوبت میرسد به دفاعیهی من ؛...
نمیدانم چه پُرسیدند ...
من تنها، سرم را به نشان تأیید، چند باری تکان میدهم !...
۱ دقیقهی دیگر به زمان جداییمان وقت باقی است !
اشک در چشمانام حلقه زده است وَ دستهایم به شدت میلرزند !
دقیقتر که به صورت تو، خیره میشوم ...
چشمانات را از من میدزدی، وَ سرت را پایین میاندازی ...
دستمال صورتیات را، مُچاله میکنی ...
وَ مرا برای همیشه، ز ِ یــاد میبـَـری !...
« دوست میداشتم ، تو نیز بمانند من ، تنها ۲۵ دقیقه عاشقام بودی ؛ همین !... »
❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊ سُهیلهدایت ❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊