✫ ❊ ✫ ::: بخش اوّل ::: ✫ ❊ ✫
وَ ایمان ِ منْ ؛
گر بوتهای نحیف است ،
از آفتاب ِ بیفروغ ِ شماست !...
ـ ای تو ”مؤمنْ“ ! ـ
که قیام وُ سجود در التقاء ِ توستْ !!
خودْ بر افراشته از پگاه ِ هرگز ْ
تا غروب ِ بیمُدعا ْ،
چگونه بَس عبث ْ،
تا همچنان تسنَفَس ْ،
در اِشتهای ِ هیاهوی ِ خموش ْ،
ایمان ِ مُشتی مَردُم ِ مَدهوش ْ،
به باد میدهیْ ؟!...
دریغا دریغْ !...
که باران ِ شور انگیز ْ،
دیر زمانیستْ
رخت ِ اُمید ْ، بر بسته است !...
از سجدهگاه ِ این قافلهی ِ « أُوْلَـئِکَ هُمُ الْغَافِلُونْ » !!
وَ تــَهمانــده ایمان ِ منْ ؛
چه بیکران اقیانوسیْ مینمود ،
جاری از مصبّ ِ صوب ْ،
پُرطمطراق !...
نــَه چنین بشکسته نهالی ،
خفته در دل ِ تاریک ِ خاکْ ،
مدفون !...
” چشمان ِ خستهی ِ خدا ،
گر بسته نیست !...
ـ شاعر ! ـ
این دیدگان ِ خیس ِ کیستْ :
خونبار ِ مرگ ِ آرزوهای ِ نااُمید ؟!... “
✫ ❊ ✫ ::: بخش دوّم ::: ✫ ❊ ✫
إیییْ ! . . .
إی مسیحای ِ تبسُّم !
إی خداوندگار ِ پینهدوز ِ دورهگرد !
إی شاهدان وُ محتضران ِ محشر وُ آتشْ !
از من ِ بیمنْ گشته ز ِ خویش !
تا آنْ ؛ عاشق ِ یکتا وُ بیقرار ِ مَرگْ !
هر یک مسافریمْ ؛...
شاید به سهم ِ خویشْ
باشد بر آوَریمْ
دست ِ محبّتیْ
پُر مِهرباوریْ !...
هرگز ،
بهگاه ِ لابهی ِ سوزان ِ خفتهگان ِ قـُبـور ْ
صوتی بر آمدهست ؟...
ز ِ تبسُّم نشانهایْ ...
وَز اندرون ِ گورهای ِ مخوف ِ بینشانْ ،
مِهری ؛ اشارهای ؟...
آنک ْ ؛
تو إی مَسیحای ِ درون ْ !
بنگــــرْ که کیستی ؟...
انسانْ ؛ ملائکهْ ؛ ابلیسْ ؛ چیستی ؟!...
ــ وَ بحثیْ گر چه ممنوع را
درون ِ گوشهای ِ بستهاتْ ،
بایدْ تپانم ژرفترْ ؛ مؤمن ؟!... ــ
✫ ❊ ✛ ❊ ✛ ❊ ✛ ❊ ✫
در ازدحام ِ میلههای ِ باریک ِ این قَفَس ْ
نسلیست بینَفَسْ ! ؛
این هُرم ِ آه و نالهها ْ، که مهآلود استْ :
ابریستْ کز هزار ذوقْ ،
مرگ ِ شوق میبارَد !!...
بنگرْ !
به حبس ِ نَفَسْ در بند ِ آه وُ هَوَسْ !...
آن دم که بـَر کِشـَد ،
چون پنجههای ِ کرکسان ِ قجر ْ ،
طرحی پَلَشت ْ،
به هر کجای که نظر کنیْ !...
پسماندههای ِ خاطره ْ
از بوسههای ِ خیس ْ
در لحظههای ِ ترس ْ
تصویر ِ تلخ ِ دیگریست ْ ؛
با اختتام ِ شورْ ،
در اوج ِ بیکسی ْ !...
انسان ْ...
دوباره شاد باشْ !
لبخند ِ عشقْ بزنْ !...
گر انتظار وُ دیدار ْ
اُمیدبخشْ هست ؛...
تا دور دستها ،
دستیْ تکان بده !...
گر شوق ِ یک ” نگاهْ “
اندکْ ؛ هنوز هست ...
✫ ❊ ✛ ❊ ✛ ❊ ✛ ❊ ✫
سایهایْ ،
کنج ِ اتاق ِ همیشه نمورمْ
ایستاده استْ !...
با قامت ِ بر افراشتهی ِ صبرْ ؛
فِتاده بر خاکْ !...
تا دهان ِ گشاد ِ مرگْ ،
سراسر
فرصت ِ بلعیدناش نیافتهْ ؛
بیا اینجا ْ
کمی نزدیکترْ ؛
تا شاید از لبان ِ بیگناه تو ْ
جان بگیرد ْ،
روح ِ مؤمن ِ منْ !...
بیا بر چشمان ِ بستهی ِ تبسُّم ، خیره نمانیمْ ؛ دخترک !
بیا کنار ِ حجم ِ ناتمام ِ تنهاییهامانْ ، دَمی بنشینیمْ ؛ دلبرک !
بیا گاه وُ بیگاهْ ، بیگدار به آب بزنیمْ ؛ شاپرک !
بیا !...
ـ تا چشمان ِ خستهی ِ خدا بسته استْ ! ـ
زودتر بیا !!...
کاش اکنون وقت ِ شکستن ِ توبه بود !...
شکستن ِ تابوی ِ بوسه ْ،
از چشمهسار ِ زلال ِ لبان ِ خیس وُ بیگناه ِ او ْ !...
✫.✫:✫.✫:✫.✫:✫ سُهیل هدایت ✫:✫.✫:✫.✫:✫.✫
• ایمان کشیش و ایمان دخترک / داستان کوتاه :
کشیشی سوار هواپیما شد. کنفرانسش تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چه ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه ای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را می بست، و سپس می گشود و دیگربار به خواندن ادامه می داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می کرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما می کوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می کرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بی مانند به خواندن کتابش ادامه می داد. کشیش ابداً نمی توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان این هواپیماست و داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد من به پدرم ایمان دارم؛ او خلبان ماهری است."
از آنروز به بعد کشیش توانست معنی واقعی ایمان را درک کند.
گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟
گفتم: خدایا دلم را ربودند گفت: پیش از من؟
گفتم: خدایا چقدر دوری گفت: تو یا من؟
گفتم: خدایا تنها ترینم گفت: پس من؟
گفتم: خدایا کمک خواستم گفت: از غیر من؟
گفتم: خدایا دوستت دارم گفت: بیش از من؟
گفتم: خدایا اینقدر نگو من گفت: من توام ، تو من . . .
زیبا یود .
درود بر مرد جوان
نگاشته ای زیبا و تامل برانگیز بود.
موفق باشید.
در ضمن روز مرد را هم پیشاپیش به شما مرد قلم و اندیشه های سبز تبریک میگویم
امیدوارم زندگی و قلمتان سبز و بهاری بماند.
سلام
لطفا به وبلاگم سر بزنید و حتما نظرات خود را راجع به تغییرات بگید.
کلا عوض شده و تغییراتی مثل:
_عوض شدن قالب وبلاگ
_هر روز یک یا چند مطلب جدید منتشر میشه(بروز)
_تغییر نحوه ی قراردادن مطالب در وبلاگ
_امکان امتیاز دهی . لایک مطالب
_امکان لایک نظرات
_موضوع بندی کلی مطالب
_عوض شدن نحوه ی پاسخ به سوال جایزه دار وبلاگ
_و ...
حتما سر بزنید و در مسابقه شرکت کنید.
منتظرم... نظر یادت نره.
ممنون.
علیک سلام بزرگوار.
مبارکا
بابت "باورکن"
من آن گنجشک بیمارم
و می دانی
از اعجاز نگاه تو
امید عافیت دارم
دلم را با امید و شور و سرمستی
به طوق رحمتت بستم
همینجا در کنار سفره گستردهات هستم
مرا همسفره با شأن پرستو کن
ولی اصلیترین حرف دلم این است
ک این گنجشک زخمی را
خداوندا پرستو کن . . .
به کوچیدن نیاز مبرمی دارم
من از پرواز در اوج تو درک مبهمی دارم
خداونــدا . . .
مرا دریـــاب . . . !!!
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
✜ ما هستیم ؟!...
آندمْ که بَر کـَنـَد ْ کؤن وُ مکان ْ ” إنقلاب ِ سبز “ !!
دَستی تـُهیْ وُ دست ِ دگرْ پُر ز ِ خواهش است !...
باریْ ، نمانـَد از من و تو ْ هیــچخاطـری ْ
در یــاد ِ خوشگذرانمَردم ِ خیـالپرستْ !!
نــَـه ؛ این سکوت ِ بلنـــد ، راه ِ چاره نیست ْ
ما ساده ْ ؛ زین عفونت ِ بیداد ْ ، میمیریمْ !!
خِلابکار ِ زمان ْ ؛ کم بگو که: « ما هستیمْ ! »
ما خفتهگان ِ أبد ْ ؛ خواب ِ مَرگْ میبینیمْ !...
دژخیم ِ سُرخ ِ زمانْ ایستاده استْ ، چون دجّال ْ !
بر تـَن ْ ردای ِ بلنـــدی ْ به هر دو دستاش خالْ !!
بیشک ْ در این سیاههی ِ صبح ِ سرد ِ بیخورشید ْ
نوبت ْ به مَرگ ِ قناریست ْ ؛ پای ِ چوبهی ِ دار ْ !...
باور نکنْ ، کین دُمل ِ چرکین ِ إنقلابْ
جشن ِ بهار ِ تجلّیستْ گر بر آماسد !... ؛
افسوسْ طرح ِ نوینیستْ ، رو به نابودیْ !
وین ابتکار ْ که مجدّد ْ ، بهار در راه است !!...
لعنتْ بر این زمانه وُ مرگ ِ طوطیوار ْ !
مُردن بدون ِ بهانه ْ ، رأس ِ ساعت ِ شوم ْ !...
نفرینْ بر این خموشی وُ درد ِ بیدرمان ْ
در این سراب ِ أمنیت وُ مَرگ ِ بیقانون ْ !!
ایمـان ْ اگر که غلیظ وُ رقیــق شد گاهی ْ
چون خفتـه ْ از سر اجبـار میزنـَـد زاری ْ
شکی مَبـَـر به دعایی که بر زبانْ جاریستْ
ایراد ِ کار ْ از آن ْ قلبهای ِ پوشالیستْ
ــ تا وعدهی ِ طلوع ِ دگر ْ ، باز ْ رو به تردیدیم ْ
افسوسْ !... ؛ تا به همیشه ْ ، چه شد ْ هراسیدیمْ ؟!... ــ
✤ ✦ ✫ ❊ ✫ ✦ ✤
✑ پینوشت :
سوار ْ بر کِلـْـک ِ نابودی ؛...
یکایک ْ غرق ِ ماتم در سراب ِ غمْ ؛...
میکشانیمْ از نفیر ِ خود برونْ ،
زورق ِ بشکسته را ْ از تش ْ فرو اُفروخته ؛
در جَدَل با ژرف ِ گندابی فزون ْ ،
بر حوضَک ِ مغرور ِ پُر آوازه ْ
با طبعی دنیْ ،
مغمومْ ،
میرانیمْ کماُمید !... ؛
بیقرار وُ مقترض ْ ،
تا لبالبْ خیس ِ آشوبی دِگر با واهمه ْ ؛
از سیاهی ْ ،
یأس وُ اندوهی عجین ْ
سرشار ْ !... ؛
بیسبب ْ ،
خنیاگرانه ْ ،
از ضمیری پوچ ْ ،
فریادی رسا ْ از مرگ ِ باور پُر ْ ،
میفشانیم ْ از میان ِ رعد ِ شرم ِ باد ْ ،
نفخ ِ نقض وُ
سوز ِ هرزههای ِ انفساخ ِ حاد ْ !...
✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫ سُهیل هدایت ✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫ ✫
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
داداش سهیل سلام عزیزم.....
چقد خوشم اومده از این شعرت..... دلم واسه شعرای قشنگت یه ذره شده بود.... شما بهمون سر نمیزنی اما ما هم چنان به یادتیم
• سلام إلی جونی خوبم ،،،، من بی نهایت "دوستت دارم" که مث همیشه مهربونی و با واژه های ساده و صمیمی ، حسّ خوبی بِهِم میدی ...
• دوستدارت ، سُهیل
سهیل هستم بیا...