آه ... معشوقهی رازناک من ...
مرا
تصوّر کن!
کمی مهربانتر امّا
مرا تصوّر کن!
تصوّر کن روزی را
که بخواهیم عاشقانه و بیپروا
در آغوش هم باشیم ؛...
وَ مرا
باور کن!
کمی عاشقانه امّا
مرا باور کن!
باور کن مَردی را
که میخواهد خالصانه وَ بیریا
دوستت داشته باشد ؛...
آه ... در این ۲۵ دقیقهی کوتاه
مرا
عاشق باش!
وَ دوستم داشته باش، بعد از این دقایق کوتاه ...
شاید
بعد از این هرگز
دقایق خوب دیگری
انتظارمان را نکِشید !...
پدرم، آدم متعصّبیست...
حتماً مرا نکوهش و بازخواست خواهد کرد !...
با عصبانیت خواهد گفت:
« تو مرتکب گناه بزرگی شدهای!
پس همینک توبه کن! »
مادرم، بانوی مقدسیست...
بیتردید حرفهای پدر را تأیید خواهد کرد !...
با بیحوصلگی خواهد گفت:
« تو را نفرینات میکنم!
اگر دست از او نکِشی ... شیرم را حلالات نمیکنم! »
آه . . . از آنها
که بعد از این
بیشک
نخواهند گذاشت
که دوستت داشته باشم ؛...
وَ اجازه نخواهند داد
که دوستم داشته باشی !...
امّا ...
” من میخواهم در این ۲۵ دقیقهی کوتاه ، تو را به جهان بشناسانم ! “
حتی اگر همهگان
از دقایق کوتاه عشقمان
به «۲۵ دقیقه گناه!» یاد کنند!
❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊ سُهیلهدایت ❊ ❊ ❊ ✤ ❊ ❊ ❊