گر چراغی گردد ْ ” اندیشه “ ؛
که باید از هجوم ِ شبْ بپرهیزد ،
وَ باید تا أبد ْ خاموش باشد ،
یا که بـُـگریزد !... ؛
وَ نمیباید
بیافروزد فروغی هیچ ْ
بر دالانگهییْ تاریکْ ؛
پُر ْ موشان ِ کور وُ جغد وُ خفــّاشان ... ؛
ــ بگذریم از کرکسانْ وُ
گرگ وُ روبه ْ ، خوک وُ کفتاران ...
وَ با هم ،
یک نفس ْ فریاد بر آریم ْ:
... « زنده بادا بر اُلاغ ! » ــ
سالیانیست ْ ؛
که ما ْ آنگونه ْ بیداریم ْ :
کزین درگه ْ ، نمیآید برون ْ ،
هرگز ْ
صدای ِ شیون ِ تبعیض ْ ؛
میدانیم ْ !...
█ █ █
اگر شبْ ،
بر فروزان ِ روز ْ رجحان است ،
با مفروض ِ باورمُردهگی ْ ،
هر سخت ْ ، آسان است !... ؛
زهی ْ ...
از های وُ هوی ِ این شغالان است ْ ؛
خاموشان ْ ،
کماکان ْ خفته ْ ،
سرهاشان ،
یکایکْ در گریبان استْ !...
ـ چه سرها
از سبُکْ مغزیست ْ
سنگین استْ بر تنها !! ـ
█ █ █
نهْ !
نگویم: من چراغامْ !
من نمیگویمْ ... ؛
که میدانم:
چراغیْ در سرای ِ خفتهبیداران ْ
ندارد سو ْ...
من ْ،
فروغی را نمیبینمْ
چراغی را ، فراسوی ِ نگاهام ْ ،
روشنایی را نمیبینمْ !...
دریغا ! . . . ؛
من سراسر ْ ،
حجم ِ قیرین ِ شبام ْ !... ؛
من نمیدانم:
کدامین کور سو ْ ،
در انزوای ِ ظلمت ِ مطلق ْ
تواناش هست ْ بر تابــَـد !
ـ بَرینْ حجم ِ قرین ِ قیرگون ! ـ ...افسوسْ ؛
ولیکن ْ،
خوب میدانم:
اگر جرأت کند ْ خاموشْ ننشیند ْ،
که با چنگال ِ خصم ِ شب ْ
چنان ْ خاموش گردد ْ
گو ، که هرگز ْ
کورسوییْ بر تن ِ ظلمتْ نتابیدهستْ !!
█ █ █
آ ر ی ْ . . . ،
بر اینْ تاریکی ِ شوم وُ
غریب ِ « غربت ِ موهوم »
میگِریـَـم !...
بر این آزرم ِ سُرخ ِ لالهها ،
خونْ در گلوْ
بر غنچههای ِ نو رسیده ْ
اشکْ میریزم !...
ولیْ . . .
تو ْ ، چلچراغ ِ سبز ِ نومیدان ْ :
بدان ْ
دیگر نمیگویم ْ :
سراسر ْ ،
حجم ِ قیرین ِ شبام ْ ؛
حتیْ اگر تاریک باشد روز ْ !...
آ ر ی ْ . . . من نمیگویمْ :
سراسر ، حجم ِ قیرین ِ شبام ْ !...
█ █ █ • █ █ █
آن چشمهاتْ ،
بگشایْ بینْ ؛
وین طرح ِ تاریکیستْ ، روز ْ
شب ْ ،
خیره در چشمان ِ تو ْ ،
سر در گریبانی هنوز ؟!...
افسرده من ْ
مأیوس تو ْ
نفرینْ بر این تقدیر ِ شوم ْ ؛
تدبیرْ
باز ْ از چشم ِ شب ْ،
خون میچکد ْ بر طرح ِ روز ْ !...
█ █ █ • █ █ █
وینْ سیه اندیشهها ْ ؛
که تابوت ِ سیهبختیْ بر این تقدیر ِ ماستْ ...
وینْ سیه دخمه ْ ؛
تحفهایْ از ناخدای ِ پیر ِ بیتدبیر ِ ماستْ ... ؛
ــ کسیْ با کسْ نمیگوید :
گرْ چراغیْ در دل ِ خاموش ِ شبْ ، هرگزْ نتابدهست ْ
شاید ْ ، خفتهگاناشْ در غل وُ زنجیر ، آ ز ا د ند !...
❊ ❊ ❊ ❊ ❊ ❊ ❊ سُهیلْ ❊ ❊ ❊ ❊ ❊ ❊ ❊
« می خواهم،
به ظلمت سفر کنم...
برای خود، تا صفتی
" سپید " به ارمغان بیاروم!... »
* * * * *
عالیجنـــــاب - پژواره -
http://www.shereno.com/38171/37295/296166.html
دیوانه شو ...
دیوانه شو
آشوب ِ زشتی میشود ...
دیوانه نه!
پروانه شو ...
تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــآید
شعـــــــــــــــــــــــــــراتو
کتــــــــــــــآب کنــــــــــــــــــــــــــــــــی
گــــــــــــــــــــــــــــوش فاده می حرفه زای جان هسه تره بوگوفتم د خوددانی!!
• " کوگل ترانسلیت " بزنم ؟! •

حتماً !
دختر جان ؟؟ ...چرا زبان اصلی نوشتی برام !
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
یه روزی ، اگه هوا ، پس نباشه !! چشم
• سلام!
خیلی قشنگ بود خصوصا این قسمتاش:
چه سرها
از سبُکْ مغزیست ْ
سنگین استْ بر تنها !!
و
گر چراغی گردد ْ ” اندیشه “ ؛
که باید از هجوم ِ شبْ بپرهیزد ،
وَ باید تا أبد ْ خاموش باشد ،
یا که بـُـگریزد !... ؛
و
سالیانیست ْ ؛
که ما ْ آنگونه ْ بیداریم ْ :
کزین درگه ْ ، نمیآید برون ْ ،
هرگز ْ
صدای ِ شیون ِ تبعیض ْ ؛
میدانیم ْ !...
بخوام تیکه تیکه بگم کل شعر و مینویسم اینجا
• با درود ...



ممنونم بانوی مهربان وُ دوست عزیزم ...
دوستان ژاله ، اگر شمائیــــــــــــــد
الطاف شما ، مزیــــــد بادا ...
سلام اقا سهیل.... باید بی اندازه افرین ها گفت به پروروش این کلمات و افکار در ذهن شما . بیار عالی
...........
پروانه ات می شوم
روی شانه ات می نیشنیم
روی گونه ات
وگاهی روی لبهایت
توشمعم می شوی
فقط می سوزانی
قلبم را
چشمم را
وهمیشه هستیم را
درود بر بانوی مهربان ِ فوقالعاده با ادب وُ ستودنی ....
ممنونم از "تقدیمیات " ........تشکر از حُسننظرت ...........
::::::::::::::::::::::: شادمانام ،،،،،،،،که صدای ِ خوش ِ تشویق ِ تو در "سر" دارم! ::::::::::::::::::::::::
مرد جوان
برایم در ردیف کسانی هستی
که به قول نیما
"یادت روشنم میدارد"
همیشه شادو خندان باشید
بدرود
• دوستدارت ...من
؛
ــ خیلی جانانه ــ

• • فروغ همیشه میگفت:
.
.
.
فروغ ، چیزی نمیگفت !
گاهی نباید صبر کرد...

باید رها کردورفت تا بداند اگر ماندی راه رفتن را بلد بودی
گاهی برای کارهایی که برای دیگران انجام می دهی
باید منت بگذاری تا آنرا کم اهمیت ندانند
گاهی باید بد بود
برای کسی که فرق خوب بودن را نمی داند
وگاهی باید به انسان ها از(دست دادن) را متذکر شد
که آدمها همیشه نمی مانند- در را باز میکنند وبرای همیشه می روند...
• سلام " آجی ماریجونم! "


ـــزممممم .... (؟) 

روی دستت (با فرض دستکش توو دستت بودن آ !!
)
:::::::::::::::
مرسی از اینکه "سبز وُ همیشگی هستی ......وَ من زرد وُ خزانگونه ؛ نیستم!
• حتماً که ، حالت خوبه عزیــــــــــــــــــــــــــ
سلامتی وُ شادمانی ِ قلبیتو، از خدای ِ آسمونها، خواستارم برات .......به مهربانی
+
:::::::::::::: "اسلام" دستوُبال همهرو بسته!
درود سهیل عزیز
کزین درگه ْ ، نمیآید برون ْ ،
هرگز ْ
صدای ِ شیون ِ تبعیض ْ ؛ .. خواندمت زیبا و وزین و پرمعنا.
به روزم با " فصل سیمانی " و حسرت دیروز ...
منتظر نگاه پر مهرت.
• سلام جناب ناطقی ِ بزرگوار


... مرسی
زنده باشی و بر قرار ...
همین بند از شعر رو ،
آخ دلم خُنک شد گفتم !! یه جور ، خوشتراش، طعنهزدم !!
با افتخار به ، میهمانیات خواهم آمد ...
ﺩﻟﻢ ..ﺑـﭽـﮕﯿﻤـﻮ ﻣــﯿـﺨـﻮﺍﺩ !
ﭘـﺎﻫـای ﺷـﻨــﯽ ﺩﺳـﺘـﺎﯼ ﮐـﺎﮐـﺎﺋـﻮﯾـﯽ !
ﺩِﻟــَـﻢ ﻣــﯿـﺨـﻮﺍﺩ ﻭﻗـﺘـﯽ ﺑـلـاﻝ ﻣـﯿـﺨـﻮﺭﻡ ﮐـُـﻞ ﺻـﻮﺭﺗـﻢ ﺯﻏـﺎﻟـﯽ ﺷـﻪ!
۱۰۰ ﺑـﺎﺭ ﯾـﻪ ﺳــﺮﺳـﺮﻩ ﯼ ۱ ﻣـﺘـﺮﯼ ﺭﻭ ﺑـﺮﻡ ﺑـﺎﺯﻡ ﺧـﺴﺘـﻪ ﻧـﺸـﻢ !
ﭼـﺎﯾـﯽ ﺭﻭ ﺑـﺎ ۱۰ ﺗـﺎ ﻗـﻨـﺪ ﺑـﺨـﻮﺭﻡ !
ﺑـﺴـﺘـﻨﯽ ﻭ ﭘـﻔـﮏ ﻭ ﻟـﻮﺍﺷـک ﻮ ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﺑـﺨـﻮﺭﻡ !
ﺳـر ﭼــﯿـﺰﺍﯼ ﻣـﺴـﺨـﺮﻩ ﺍﻧـﻘـﺪ ﺑـﺨـﻨـﺪﻡ ﺑــﯿـفـﺘـﻢ ﮐـﻒ ﺍﺗـﺎﻕ !
ﻋـﯿـﺪﯾـﺎﻣـﻮ ﺑـﺮﯾـﺰﻡ ﺗـﻮ ﺍﻭﻥ ﻗـُـﻠــَـﮏ !
کـفــش هـای پـاشـنـه بُــُــُــُـلـنـد مـامـانـمـو بـپـوشـم و راه بـرم !
ﺩِﻟــَـﻢ ﻣــﯿـﺨـﻮﺍﺩ ﺑـﺎﺯﻡ ﺭﻭ ﺩﯾـﻮﺍﺭا ﻧــﻘــﺎﺷــﯽ ﮐـﻨـﻢ !
ﺩِﻟــَـﻢ ﻣــﯿـﺨـﻮﺍﺩ ﻭﻗـﺘـﯽ ﮔـﺮﯾـﻪ ﻣـﯿـﮑـﻨـﻢ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺍﺷـﮑـﻤـﻮ ﭘـﺎﮎ ﮐـﻨـﻪ ﻧـﻪ ﭘــﯿﺮﻫـﻦ ﺗـﻨـﻢ !
۱۰۰۰ ﺗـﻮﻣﻦ ﺗـﻮ ﺟـﯿـﺒـﻢ بـآﺷـﻪ ﺍﻣـﺎ ﺩﻟـﻢ ﺧــﻮﺵ ﺑـﺎﺷـﻪ !
ﻭﻟـﻢ ﮐـﻨـﯽ ﺗـﺎ ﺻـُـﺐ ﺗـﻮ ﺷـﻬـﺮﺑـﺎﺯﯼ ﺑـﻤـﻮﻧـﻢ !
ﺑـﺰﺭﮔـﺘـﺮﯾـﻦ ﺍﺷـﺘـﺒـﺎﻫـﻢ ﺍﯾـﻦ ﺑـﻮﺩ ﮐـﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﮐـﺮﺩﻡ ﺑـﺰﺭﮒ ﺷـﻢ!!
زیبا ولی تلخ بود ...

به چشیدنش می ارزید!
مرسیییییییی
خیلی خوب بود... منم با ژاله موافقم....
حیفه اگه کتاب نشه.... یعنی هر شعرت بهتر از قبلیه... باور کن
• سُهیل: دوستدار تو : من





....
مرسی از شما "6 نفر ؛ که سـ3ـه تا توون" همیشه همراهی میکنین منو ........ممنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــونم از همه توووووووون.
سلام ...
ممنونم از همه ی دوستان وُ همراهان عزیزم ...
منو ببخشید اگه خیلی این چند وقت ، کم فروغ تر از همیشه شدم وُ
رو به بی فروغی ،،،،،،،،،چار دست وُ پا، همچنان
می تازم !!
سپاس از همه گییییییییتووووووووووون
• سُهیل: بأخشین
• سُهیل درون:
بوگو بینم کوجاهایی ک انقد ساکتی؟
خیلی مشغولی مثه اینکه!!
جریان چیه؟
• سلام ...



همینجاهام !
آ ر ه . . .
از پی نوشت یکت خ خوشم اومد:)))
ینی بیشتر از بقیه:))
• مرسی ...
تشکر از حضورت ... داداشی
میگویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و بخیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد، زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.
نتیجه اخلاقی : هیچ دلیلی موجب ناامیدی نخواهد شد حتی امور غیر ممکن ...
• ممنــــــــــ
ـــــــــــونم "بانو"
مثل همیشه عالی... با ژاله موافقم...
حیفه این شعرا چاپ نشه....
راستی وبtorshekoonoos رو حذف کردم و الان وب خاطره ی مبهم رو دارم اگه بیاین خوشحال میشم...
تنهاچیزی که از فردا میدانم این است که خدا قبل از خورشید بیدار است. از او میخواهم که قبل از همه کنارتو باشد و راه را برایت هموارکردن...فردایت سپید
...ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ … ﺍﺯ ﺩﺭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻔﺶ ﮐﻬﻨﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺳﺮﺩﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ … ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﻧﻮﺍﯾﯽ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ … ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﻍ ، ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺷﺒﯿﻪ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ !! ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻧﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮ !
بسیار زیبا بود خصوصا پی نوشت آقا سهیل
پیرمرد همسایه ما فقط آلزایمر داشت؛
دیروز بیخودی شلوغش کرده بودند...
او فقط فراموش کرده بود
که از خواب بیدار شود!!
"حسین پناهی"
چقد کامنت غزل جاااااااااالبههههههههههههههههه
نههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
درضمن:کاملا مشخصه هستی همینجاها!!!!!!!!!!!!
چرا نظرهای من ثبت نمیشه؟؟؟!!!!
سلام وبت خیلی زیبا و رمانتیکه.اگه مایلی به منم سر بزن تا تبادل لینک کنیم...
مرا که میشناسی؟! خودمم
کسی شبیه هیچکس!
کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی
مهربان، صبور، کمی هم بهانه گیر
اگر نوشته هایم را بیابی، منم همان حوالی ام!!
..
درود بر دوست فرهیخته ام
اندیشه تان بهاری باد
سلام این از طرف من به تو و تبریک پیشاپیش سال
امسال سال اسبه
امیدوارم در این سال پر خیر و برکت همگی سال پر کار
و پر از خوشحالی
و مرا.......
به حضور شما
در کلبه ی حقیرم
امید است آقای هدایت.
افرین بر تو و شعر زیبایت
مرحبا
تو کدامین سیب کدامین درخت پرتقالی که قرمزی البالوییت همانند شلیل شبیه شبرنگی رسیده است
سهیل جان


اون ادم امیدوار به حضور شما در کلبه ی حقیرش من بودمااااا
.
.
.
نمیدونم که چرا دیگه افتخار حضورتان در وبم را ندارم.
سلام رفیق قدیم،
همونطور که در وصف خودم بهت گفته:
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب. گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری.
بعضی از شعرهات رو خوندم. بعضی هاش رو هم دیدم. خیلی هاش رو هم فرصت نکردم نه بخونم و نه ببینم.
مطمئنا من در زمینه نقد و تعریف و تمجید در زمینه شعر به هیچ وجه حرفه ای نیستم.
ولی سواد خوندن و نوشتن دارم و میتونم شعرهات رو لااقل بخونم و تا حدودی بفهمم.
همونطوری که در کامنت هات اومده، بنظر میرسه که شعرهات به لحاظ کیفی پیشرفت داشته اند. و جز این هم از جوان خوش ذوقی چون تو انتظار نمیره.
اگه اجازه میدی، نقد کوتاهی اینجا میذارم، اگه هم خواستی حذفش کن:
یک جامعه پویا و بزرگ، به همه انواع انسان نیاز داره، از شاعر گرقته تا خواننده، از فضا نورد گرفته تا معدن چی، از دکتر گرفته تا مرده شور و همه و همه. فقط تنها تفاوت و اصل حفظ تعادل در کمیت و کیفیت اونهاست. اگه همه انگشت های یک دستت عین هم بودند، تو هرگز نمیتونستی مشت کنی، بنویسی یا چیزی رو بگیری، ولی خوشبختانه هیچ کدوم مثل هم نیستند.
در نظر شخصی، بنظر من، لااقل در جامعه معاصر ایران، غالب مشاغل بنحوی ارزش مادی برای جامعه و افراد دارند، ولی شعر و شاعری می تونه برای مخاطبین شاعر مثمر باشه (نه خود شاعر، لااقل به نسبه برای خود شاعر کمتر از مخاطبین اش) و آن هم در قالب روح و روان شون. ولی در جامعه ایران که مردم بخاطر سبدی مشتمل از خوراک (یکی از سه و مهمترین فاکتور اولیه زنده مانی، در کنار پوشاک و مسکن) ساعت ها و روزها صف مانده و با هم جدل میکنند، من بر اونها خرده نمیگیرم که اگه شعر و شاعری رو کم اهمیت بشمارند.
از طرف دیگه، بنظر خودم نمیشه قلیل بودن مخاطب رو دلیل موجه ای برای ترک نمودن شعر شاعری محسوب کرد.
طی مدت کوتاهی که با هم بودیم، میگفتی، میخوندی، ولی نمیدونستم که شعر هم میگی. تازه شعرهای خوب هم میگی
از طرف دیگه، پیشنهادی برات دارم (البته جسارت میکنم):
چاپ کتاب، حتی اگه 30برگ هم باشه، الان کلی هزینه داره. کلی بدو بدو داره. از ناشر گرفته تا ارشاد، از چاپ گرفته تا فروش. همه اش خون جگر خوردنه
ولی با توانایی که از تو سراغ دارم، بنظرم بد نیست که اون رو در قالب PDF در آورده و با Secure کردن اون و Watermark کردن اسم ات در صفحاتش و هرجای دیگه ای که باید، یه نسخه الکترونیکی بیرون بدی. حتی شاید بد نباشه که به فرمت های رایج دیگه مثل mobi یا epub دربیاری.
اینجوری به جای اینکه تنها 1000 کتاب منشر کنی و از کتاب فروشی التماس کنی که کتابت رو در معرض فروش بذارند، بدون حد و مرز میتونی اون رو در دنیای مجازی و بدون حد و مرز منتشر کنی. محض نمونه، من کتاب پرباری به نام "بیشعوری" (با محتوای نقد اجتماعی) دیدم و اندکی خوندم که به همین طریق منتشر شده. اگه میخوای ببینش و البته بخونش که بسیار جذاب و گیراست.
حرف بسیار دارم. کمش رو گفتم و پرش مونده. واسم ارزشمندی، واسه همین اینقدر برات حرافی کردم
موفق و سربلند باشی.
آرمان. پ.
دیگه به ما سر نمیزنی

مممممممممممممممممممم
اووووووووف
چقد سوت و کوره اینجا
اصلا شبیه قبل نیست
با پوزش از سهراب سپهری
تورا به رخ تمام شقایق ها میکشم و میگویم: تا دوست هست زندگی باید کرد.
قهوه ، بادام ، شکلات
همه تلخی ها را چشیده ام ، هیچکدام قدر نبودنت تلخ نبودند