_____________________________
دخترک کوچکی را میشناسم، که همچو نامش، قابل ستایش است..
گاه گاه میشود به آشیان ما دَمی قدم زنان ورود میکند..
سلام گفته، در نگاه مادرم عروج میکند.. علاقه اش چه آشکار..
و در دلش که وسعتش به قرص ماه تابناک و عشق او به مادرم چه پایدار..
تقدیم به مادرم و رفیق کوچک اش
___________________________
___________ سهیل ___________
_____________________________
یک لحظه مکث.. درست شبیه یک Pause وسط یک فیلم سینمایی ِ|Full HD| !
بیائید با هم فرض کنیم،
تمامی ِ اتفاقات ِ زندگی مان را از روز آغاز تا به آخرین ثانیه ای که هم اکنون گذشت..
در قالب یک بلوری دیسک (Blu-ray Disc) تحویل مان داده
و دکمه ی Puase زندگی را هم فشرده باشند!
بعد.. هر یک از ما را با آن دیسک تنها بگذارند تا ساعت ها بنشینیم و به آن نگاه کنیم..
ساعت ها...
دقیــــــق...
لحظـــه به لحظــه...
سکانس به سکانس...
یک لحظه مکث..
چند بار Puase خواهید کرد.. لحظه ای که گذشت...
برای چه لحظه هایی مکث می کنید؟ آیــا گریه می کنید یا که می خندید..
هر از چند گاهی بد نیست دکمه ی Puase زندگی را بفشاریم و خوب به گذشته دقت کنیم..
دقیق آینده را بنگریم و از لحظه ای که گذشت غافل نشویم که آینده همین لحظه ای بود که گذشت!
هم اکنون، همین لحظه ی زندگی را Pause کنید!
___________________________
ادامه مطلب
_____________________________
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود..
...
قطاری سوی “خدا” میرفت، همه ی مردم سوار شدند..
به بهشت که رسیدند، همه پیاده شدند و فراموش کردند
که مقصد “خــدا” بود نه بهشت...
اگر هیچ کس نیست، خدا که هست...
رنج هست، مرگ هست، اندوه ِجُدایی هست، امّــــــا..
آرامش نیز هست، شادی هست، رقص هست، خدا هست..
آری.. اگر هیچ کس نیست، خدا که هست...
" زندگی دایره ای گِــرد است که از نیستی آغاز و در نهایت به نیستی ختم میشود."
من و خداوند هر روز صبح فراموش میکنیم...
او خطاهای من را..
و من لطف او را..
آهـ... این کجـا و آن کجـــــا...
اما "بیا بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا، لبخند بزنیم" و این جمله را زمزمه کنیم:
اگر بیفتد از همان سمتی می اُفتد که به "خدا" تکیه نکرده است..
___________________________
___________ سهیل ___________
_____________________________
ساعت کمی مانده بود به غروب.. لبِ پنجره به هر جانکندنی بود برایم جا باز کردمُ..
همچین که تازه چشمانم داشت رفته رفته به قدمهای عابران خیابان سنگین میشد..
ناگهان، کسی توجه ام را به خود جَلب نمود..
رهگذران، چندتا در میان توقفی کوتاه میکردند و پس از مکثی..
چند سکه ای درون کاسه ی شکسته اش
که به زحمت از آن فاصله دیده میشد، می انداختند و می رفتند..
صدای جیرینگ جیرینگِ غلتیدن سکه ها،
چند روزی بود که حواسم را به خود جلب میکرد اما..
فکر میکردم شاید بچه های کوچه ی مشرف به پنجره،
در حال سکه بازی و این حرفهایند..
غافل از اینکه پیرمرد فقیــر، رأس ساعت گرگ و میش..
می آید و خانِ روزی اش را میگسترد نزدیک آن درخت چنارِ زیبای کنار جوی..
تازه فهمیدم چقدر پیرمرد قصه ی من در وقت شناسی خِبره و در سلیقه کم نظیر ست..
آخر، سنــّی میگذشت از بنده خدا..
جامه ای مندرس و خرقه ای پُر و پیمان از وصله و پینه، تن پوش پیرمرد بود..
چند روزی تمام ذهنم را متوجه اش کردم، از سرِ کنجکاوی..
در لحظه ی همیشگی، انبان از دوش بر زمین میگذاشت..
با ذکر دعایی زیر لب، مینشست بر زمین و کاسه اش با تأمل بسیار..
از انبان خارج میکردُ میگذاشتش روبه روی خودش..
کمی که دقیق شدم دیدم، همیشه که اولین سکه ها را درون کاسه اش می اندازند..
بلند می شود به چه مصیبتی..
روبه قبله می کند و در حالیکه از گریبانش تسبیح آبی رنگی را بیرون می کشد..
بوسه ای بر آن میزند و به احترام، کمی خَم میشود به حالت تعظیم..
دیگر طاقت نیاوردم..
با خودم گفتم: فردا باید زودتر از او در آنجا حاضر شوم..
باید چند کلامی با او به صحبت نشینم..
بپرسم که آن ذکر چیست زیر لب با معبود میگفت..
...
اکنون هفته هاست که می گذرد و پیرمرد پیدایش نیست..
من ماندم و افسوس دیدنش و هزاران سؤال بی جواب..
وای بر من.. قهوه تلخ ـم از دهان اُفتاد...
_____________________________
___________ سهیل ___________
_____________________________
_____________________________
___________ سهیل ___________
______________ _______________
نشسته ام روی ماسه های ساحل..
در زیر این آسمان کبود..
که " جز خدا هیچکس به یاد من نبود "..
خسته و دلگیــــــــر.. در این غروب غم انگیز..
ردِّ قدم هایم را به نظاره نشسته ام.. و لیک..
تنها می گذارم دریا را.. با فرض های محــال..
گـُم می کنم خاطره ها را.. لا به لای ماسه های شوریده حال..
پُشت می کنم به گذشته ای که غرق سکوت شد
فـریـــــــــاد می زنم به طلوعی که غروب شد
خط می کشم بر انعکاس غـُبــار ستارگان
در آفتابی که به ساحل حـــرام شد
_______________ ______________
___________ سهیل ___________
_____________________________
که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مُرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد..
و دست از تلاش برداشت و سر انجام به داخل گودال پـَـرت شد و مُرد..
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.
هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد..
وقتی بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست.