اگـر که بـیـهــوده میوزد بــاد
بـرای چـه میوزد بـــاد
بـرای کـه میوزد ؟
چه باک از مرگ، زنبق را
از این زندهبگوری در دل خاک !
تا همی در گوش میپیچد، دمادم
شیههی اسبان وحشی،
چون چکاچاک..
آنسوی گیسوی پرچین،
بـــاز آواز وزیدن میسراید بـــاد..
کاش میپرسید از زنبــق، که دردت چیست ؟
امــّـا او نمیپــرســد..
اگـر که بـیـهــوده میوزد بــاد
بـرای چـه میوزد بـــاد
بـرای کـه میوزد ؟
میهراســـد هر نفس،
در همآغوشی کنار ِ تشنــــه زنبوران
گـُل ِ زنبق،
نیارامد به آسایش، دمی
از نیشو نوش ِ این سبکبالان
چه باک از مرگ، زنبق را
از این زندهبگوری در دل خاک !
پیکرش زخمیست، بـا هـر بــاد..
* * *
ولی در جادههای سربی و خاکستری
گلهای روئیده به دامان طبیعت،
باردار از گرده افشانی،
به آرامی خرامیده به روی هم..
شاخههاشان گیسوی از همگسسته،
برگهاشان، از نگاه رهگذر، پنهان..
وه چه خوشبختند این روئیده گلها،
از نگاه پونههای از نفس افتاده
در آنسوی پرچین،
بـــاز آواز وزیدن میسراید بـــاد..
کاش میپرسید از پـونـــه، که دردت چیست ؟
او هــرگــــز نمیپــرســد..
اگـر که بـیـهــوده میوزد بــاد
بـرای چـه میوزد بـــاد
بـرای کـه میوزد ؟
گر کنون اسبان وحشی، فارغ از هم،
در نبردی بیامان،
سکنا گزیده سایهای،
خسته، نشسته، هم نفس بشکسته،
در هذیان گرم بــاد،
آهسته عرق میریزدش هر بند..
در آنسوی پرچین،
بـــاز آواز وزیدن میسراید بـــاد..
تا آن دم، کند بیدار..
خفته ماری، از پس روزن برون آید،
ببیند پونهای، چون سربرآورده کنار لانهاش
از کین، نیارامد کنـــارش..!
روزگار پونهی روئیده را، چون زهر گرداند..
اگـر که بـیـهــوده میوزد بــاد
بـرای چـه میوزد بـــاد
بـرای کـه میوزد ؟
کاش هم زنبق و هم پونه،
بـه بـــادی، از زمین سخت، از هم
ریشههاشان کنده میشد..
تا بسان سایر روئیده گلها،
اینسوی گیسوی پرچیــن
ریشه میکردند،
تا شاید بگیرد التیامی
زخمهای ساقههاشان..
اگـر که بـیـهــوده میوزد بــاد
بـرای چـه میوزد بـــاد
بـرای کـه میوزد ؟
________ سهیل _______
" میوزد بـاد هنـوز، شاید امروز که باد میآمد، قلک فهم زمان پـُـر شده بود "
شعر نوی دیگری سرودهام..
دوستدارم احساسی که در آن سرشار است را با تو نیز قسمت کنم..
تصوراتیست که در من حادث شده است..
از داستانی خیالی گفتهام در غالبی نو..
داستان باد وحشی، که نماد انسانیست که از دستش کمک بر میآید اما
هیچ تلاشی نمیکند..
صحبت از دو گل ، یکی زنبق دیگری پونه..
هر دو اسیر سرنوشت ِ به جبر کتابت شدهاند..
میتوانند نماد انسانهای گرفتار مسیبت باشند، در تلاطم کشمکشهای سخت روزگار..
گرفتار، و امیدوار به کمک یاریرسان، باد وحشی!
اگـر که بـیـهــوده میوزد بــاد
بـرای چـه میوزد بـــاد
بـرای کـه میوزد ؟
بــزرگتـریـن لـــذت ِ دنیــا
یــک " دل بـی قــرار " است ،
چــه در سینــه ات بـاشـد
چــه در آغـوشت. . . !!!
دست بر دلم مگذار.
میسوزی!
داغ خیلی چیزها بر دلم مانده است...
دردناک استــ دوستــ بـداری و گمان کنی
کـه دوستت دارد
و اینکه او یگانـه هستی تو باشـد و
تو . . .
یکی از هزاران
لذتــ او . . .
هرچه از عـــُــمـــــر گرانبهای تو می گذشت،
ما بزرگـتر می شدیم..
جسم ما..
فکر ما..
وسعت می یافت،
و تو همچنان دوستمان داشتی..
چقدر تو خوبی..
ای همیشه جاوید..
توان تو کاسته شد..
تا از نگاه صرف،
به بینشی از عصاره ی پاک وجودیت دست یابیم..
تا راه را گم نکنیم..
ای مــــــــادرم..
♥ دوستــــــــتـــــ دارم ♥
"سهیل"
سلام

مرسی سهیل جان متنت بسیار زیبا بود چه خوب کردی نظر اول رو دادی توضیح داد
سلام..
ــــــــــــی هـــــــزار رنــــــگ است !!
منت گذاشتین و مثل همیشه، حضوری پررنگ از وجود پاکتون رو شامل حال این محفل خاموش کردین..
اکنــــــــــــــــون آسمــــــــــــــــــان اینجـــــــــــــــــــا
آبـــــــ
سلام...بسیار زیبا بود!لذت بردم ممنون.کاش گل زنبق و پونه سرنوشتشون به باد وحشی گره خورده بود....خیلی قشنگ بود.موفق باشی
سلام..
♥ قربون فهم و درک عمیق " دخترای عزیزی " مثل شما.. ♥
غافل از آن که دلش دریایست، که اگر قایق طوفان زده اش، رنگ ساحل گیرد، دیگر از کؤن ومکان آزاد است..
می وزد باد هنـــــوز شاید امروز که باد می آمد، قلک فهم زمان پر شده بود.
حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــــــــــــــــی نداشت…
دلباخته سفر بود اما همسفـــــــــــــــــــــر نداشت…
حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجـــــــــــــــــــــه نزد…
زخم داشت اما ننالیـــــــــــــــــــــد…
گریه کرد اما اشک نریخـــــــــــــــــت…
حکایت من حکایت کسی بود کـــــــــــــــــــــه…
پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــــــــــــــود…
" عشق را ای کــاش زبـــان سخن بود "
سلام
زیبا بود
سلام..
سلام
واقعا برای کی می وزد باد
واقعا
واقعا
ایول شعرات خیلی باحال وعالیه
ماشاالله به این هوش
برای هر کدوم اینا چقدر وقت می گذاری
معلومه که زیاد تمرین می کنی
سلام..
بی تو
تبدیل شده ام به ,
عصر جمعه ای...
که حتی ...,
به غروب هم نمیرسم . .
در میانه ی تن ها سخت تنها بود و
کسی بود
و دیگری در کناره ی هزاران تن
تنی در میان ِ تن ها بود و
هیچ کس نبود...
دل من می گیرد از نبودن هایت....
...
....
و تو....
انگار مرا یادت نیست...!!!
دنیای زیر آب شبیه دنیای چشمهای توست
هرچه بیشتر دست و پا می زنم بیشتر غرق می شوم...
بسیـــــــــ♥ـــــــــار ممنونم از این نظرات بی نظیـــــــــــــــــــــــــر..
دست هایم را محکم بگیر...
کنـــــــــــــــــارم قدم بزن
عطر تنـــــ♥ـــــــت را...
به هیچ رویایی نمیبخشم!!
وجودم از تمنای تو سرشار است..
هوشمندانه بود! مگه نه؟
مرسی داداشی..
همین که قاصدکی را ،
فوت کنی
تا عطر نفس هایت
را با خود بیاورد
برای دلم کافیست...
کجـــای قصــه تـــو نشستـــه ام
کــه هیچگـــــاه
گــــذرت بـــر کـوچــه انتــــظار نمـــی افتـــد
کجــــــا…!!!
♥
خیال نکن
اگر برای کسی تمام شدی
امیدی هست
خورشید....
از انجا که غروب می کند
طلوع نمی کند!
عشق ممنوع
هر لحظه از بیداریم به تو می اندیشم
در ابتدای صبح های کسل هر روز
و در هنگام کارهای عادی و تکراری هر روزه به تو می اندیشم
وقتی چشمانم خیره به کنجی می ماند
و
گوشهایم پر است از همهمه آشنایان و خنده اطرافیان
و آن دم که لبهایم در حال بحث و گفتگوست
به تو می اندیشم
در همان هنگام که چشمانم نیز از فرط خستگی روز مره خواب را تمنا دارد
به تو می اندیشم
گویی به تو اندیشیدن خیالی است نا تمام
و چه خیال محالی است
اندیشیدن به عشقی ممنوع
دیگر چگونه بگویم که بودن تو،
مرا بدجور عاشق کرده.
حتی اگر با تو بودن رویا باشد،
می مانم تا ابد در همین رویا،
به خیال تو ،
به خیال داشتن فرشته ای مثل تو..
تاوان
بی قراری دلم حکایت امروز و دیروز نیست
سالهاست تنها تر از یک نخل
تهی تر از طبل
و سبکتر از یک برگ
در مسیر باد به هر سو کشیده می شود
بهانه ای برای پایان وجود ندارد
جز نا شکیبایی دل
و چه دلیل موهومی است
برای عاقلان .
باید ماند
ادامه داد
رفت
و
گذشت
باید به انتها رسید
حتی اگر دلی نباشد تو مجبوری که بمانی
بی دل
بی عشق
بی دوست داشتن
یک اشتباه و تاوانی که باید تا انتهای بودن پرداخته شود
.....
کاش سهمم از زندگی کوتاه می بود
کاش نگاهم را پر نمی کردم از آسمان
کاش فرصت گفتن نمی گذشت
و شاید اینگونه خواستن برایم بهتر است
کاش هیچگاه مزه گس عشق را نمی چشیدم
آری در جاییکه اجابت دعایی برای تغییر نداری
بایستی از دریافت نعمت ها شاکی باشی
غــرق در فـکرت شدن اصلا دست خودمــ نیست.
چقدر به همین اندازه بودنت، نیز..
افتخار میکنم..
بهار روح هستی
رقص این چلچله ها، وین همه آوا و نوا
همه گویند که: از راه رسیده ست بهار
کاروان گل و زیبایی و شادی در راه
سخت در جلگه پربرف دویده ست
عشق و شادابی و نور و نفس و شور و امید
همه را بهر تو بر دوش کشیده ست بهار
ارمغانی ست که هر سال به ایثار و نثار
مهربانانه سر راه تو چیده ست بهار
بیدبن غرق جوانه ست و به رقص آمده است
از در و بام و هوا بس شنیده ست بهار!
خیز و آغوش در آغوش لطیفش بگشای
روح هستی ست که جان بخش وزیده ست بهار
چشم بیدار بر این تلخی ایام ببند
خواب هایی شکرین بهر تو دیده ست بهار.
فریدون مشیری
ساده ساده
به گمانم قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفتد
دیگر کم و بیش دارم ایمان می آورم
همه چیز همانگونه که باید ، اتفاق می افتد
و کائنات کار خود را خوب خوب می دانند
فقط نباید از حرکت بایستم
به محض اینکه متوقف شوم
کلاهمان در هم می رود
و شروع می کنم به گلایه هایی از همان دست
که خودت می دانی
می خواهم زندگی را ساده برگزارکنم
عاشق گل های مریم بمانم
و عطر بهار نارنج را از یاد نبرم
سادگی را دوست دارم
ساده ام ، ساده ی ساده
خودم را و خدایم را دوست دارم
من با او دوستم
همدیگر را دوست داریم
سالهاست آسوده و امن در کنار هم زندگی می کنیم
او دست مرا می گیرد
و من هم دیگر دارم می فهمم
که هرگز نباید دستش را رها کنم
* * *
ای وای
اگر یادم برود
که تو دستم را گرفته ای
و می بری .
می شدم در دست های گرم تو.
مثل گل های چمن ، بالیدنی.
می شدی یک آفتاب دسترس.
می شدی یک آرزوی دیدنی.
ای فروغ چشم های انتظار.
کاش یک شب می شدی، تابیدنی.
عاشقی را در جهان معنی کنم با نام تو
عاشقم ، زارم ، خرابم ، مست از چشمان تو
آرزو دارم که باشد کام دنیا کام تو
عین و شین و قاف باشد بر سر ایوان تو
طایری آزاد بودم آمدم بر بام تو
خانه ای آباد بودم ، گشته ام ویران تو
فال حافظ ، فال دل گیرم کنون با یاد تو
نیتم این بود ، رقص عشق در چشمان تو
های و هویم را مبین ، مستم کنون با حال تو
تا تو هستی من ندارم قبله جز چشمان تو
هیچ کس را نداری تو بی من ، تا که گرمای دست تو باشد.
هیچ کس را ندارم به جز تو ، تا ببوسد مرا عاشقانه.
کاش می شد کنارت بمانم ، عشق تو باشد و یا نباشم.
سلام
من از کــــــــــــوچ پرندگان آموختم ،
هـــــــوای رابطه که ســــــــرد شد
باید گذاشت و رفـــــــــــــــــــــــت
سلام..
اوووم..
همیشه آنکه سراغی از تو نمیگیرد دلتنگ دیدنت است...!!!
و از شکاف چشمانش به نبودنت خیره میشود...
همیشه آنکه تو آنرا نمیبینی نا مهربان نیست!
میسی..
ممنونم
شب تو هم بخیر
امشب که حالت از غم دنیا گرفته است
حال من و تمام غزلها گرفته است
دلشوره های خودبخود چند روز پیش
حالا چقدر یک شبه معنا گرفته است
بعد از تو جای آنهمه احساس داغ را
مشتی چرا و باید و اما. . . گرفته است
این سرنوشت غمزده، تاوان عشق را
روزی هزار مرتبه از ما گرفته است
حتی خدا نخواست ببیند در این جهان
کار دو عاشق اینهمه بالا گرفته است
یک لحظه چشم بستم و دیدم کسی (برام)
تصمیم گریه آور کبری گرفته است !
حالا منم و میز و دو فنجان قهوه و . . .
مردی که روی صندلی ات جا گرفته است
حرفی نمیزنم ، نکند برملا شود
بغضی که توی حنجره ام پا گرفته است
دارد به عمق فاجعه پی می برد دلم
نفرین نکن که آه تو من را گرفته است !
شاعر شدم تا درخیابان های این شهر
با این جنون لعنتی درگیر باشم
آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است
ترجیح دادم درنبودت شیر باشم!
#
دلاویزترین شعر جهان
از دل افروز ترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
***
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... ))
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است
و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن
اینهمه سخت و پر از غم و غصه است
بدان که این دست خودم نیست!
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
***
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
نمی دانم چه بگویم
فقط میدانم:
دوستت دارم..
مـــــامــــا شادی ـه خودمی.
این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
« دوستم داری » ؟
بانوی شاد " دوستت دارم "
بیماری دل
به عیادت صمیمیّت
در بیمارستان دل رفتم
بر روی در نوشته بود
خطر مرگ!
مبتلا به میکروب غربت
از پشت شیشه نگاهش کردم
چه لاغر شده بود و چه نحیف می نمود
دانستم که روز وداع نزدیک است
مُشتهایش را باز نمود
کف دستش
قطره های اشکم بود
که روزی به او بخشیدم
به چشمهایم دست کشیدم
خشک بودند
تبلیغات
روز اول که پوستر عشق را
روی دیوار قلبم دیدم،
باور کردم!
نفهمیدم از اوّل که آنهم یک تبلیغه
عکسش قشنگتر از خودشه!
وقتی رفتم که امتحانش کنم
یا برای قلبم تنگ بود یا گشاد
حالا فعلاً تو رژیمم
گفتم یک خورده احساس کمتر بخورم
شاید که بالاخره اندازه بشه!
حالا هر روز از جلوش رد می شوم
نگاهش می کنم
و خودم را سایز می زنم!
همینجوری شدکه یاد گرفتم
رؤیاهایم را قیچی کنم رو الگوی حقیقت
و بپیچم دور قلبم
که خدای نکرده
ار سرمای قلب آدمها
سرما نخوره!
یک نفر نیست که غم های مرا بشناسد
دل عاشق دل تنهای مرا بشناسد
حجم خاکستری غربت تنهایی من
یک نفر نیست که دنیای مرابشناسد
یک نفر نیست که از خامشی چشمانم
شب یلدای غزلهای مرا بشناسد
سفر عشق به ابادی خاموش دلم
یک نفر نیست که رویای مرا بشناسد
یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی
غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد
یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک
طلب عشق و تمنای مرا بشناسد
دلم اویخته از دار پریشانی ها
یک نفر نیست مسیحای مرا بشناسد
مرسی از این همه شعرای عـــــــــــــــالـــــــــــــــی..
این نمره ی توئـــه: 20
مرسی سهیل جان از نظرات قشنگی که دادی
عذر یهو رفتم این شازده پسر ما اومد سر لپ تاپ من فیس بوکشو چک کنه آخه مال خودش فیلتر شکنش کار نمیکرد
منم رفتم شامشونو دادم
از خوندن نظرات زیبات لذت بردم گل پسر
نه تنها خوب شعر میگی بلکه در انتخاب شعرو متن هم بی نظیری پسر خوب
خوشحالم از داشتن پسری چون تو سهیل جان
شب تو هم بخیر و شادی
قربون شما بشم الهی الهـــی..
وای پر از احساس و پاکی
خیلی خیلی عالی بود
سبز باشی
خواهش میکنم..
ممنونم که با حضورتون اینجارو منور فرمودین..
بابت شعری ک برام کامنت گذاشتی مرسی شدم شدید شدید باور کن بهترین هدیه ای بود ک گرفتم ممنان
از تـــه دلــــم خوشحالم "بـــانــــوی بی هنگـــــام"
من از این قسمتش خیلی خوشم اومد
گر کنون اسبان وحشی ، فارغ از هم
در نبردی بی امان........
خیلی قشنگ ب تصویر کشیدی
خواهش میکنم.. ای دستتون درد نکنه که اشاره ای به بخشی از شعرم میکنید..


واقعاً ممنونم.. 

سلام

صبـــــــــــح بـــــــــــــــــــــخـــــــــــیــــــــــــر
چـــــــــــــــــــــــرا غمگین؟! بخند دختر
گریه م میگیره ها؟؟
سلام
آفرین به این ذوق و قریحه
واقعا که شاعری ها
تبریک میگم
به امید شعرای بیشتر از تو . شعرایی که توش امید موج بزنه
به امید موفقیتت
سلام..
مرسی بانوی اردیبهشت..
سلام
واقعا من هر لحظه میام تو این وب از باحال بودن این شعر
نمی شه
یه نظر ندم
واقعا ایول به حوشت
ای خدا !
باور دارم که تو نیز خدایت از جنس خدای من است..
آفتابت به گرمای آفتاب من
دوست دار تو.. سهیل
سلام داداش سهیل
خبری ازتون نیست. دیگه سر نمی زنید...
در پناه خدا باشید
به روزم
در ضمن با شعر زیاد ارتباط برقرار نکردم اما امیدم به دیدن پستهای بعدی هست
روز خوبی داشته باشید
سلام..
مدتی پیدا نبودین خب..!!
ممنونم اومدین..
حتماً بهتون سر میزنم..
زبانه میکشد عشق
بین دست های من و تو
ولی افسوس
که لبهایمان به هم
نمیرسند...!
سلام..
ممنونم از این نظرات بسیار زیبات..
خیلی ممنونم خانومی..
دلم را شکستند
بخشیدم
به تاوان گناه ناکرده محکومم کردند
بخشیدم
آسان نبود
ولی ایمان داشتم
که اگر میخواهم روزی آسمانیان مرا ببخشند
باید از گناه زمینیان در گذرم
حتی اگر از خودم بگذرم
«همه ما برای شکل دادن به زندگیمان باید به سرنوشت کمک کنیم».
«شما باید پلی بسازید به سمت کسی که دوستش دارید».
▬ شناسنامه شعر:
به ثبت رسیده در تاریخ: دوشنبه 11 شهریور 1392
به شماره سریال: 262250
در سایت: شعرنو