
_____________________________
لابهلای "افکار و خاطرات" زنگار بسته و تارعنکبوت گرفتهام که بحق، از غم فرسایش رنجهای روزگار، راستِ کار دورهگردان دُرشکهران (نمکیها) است تا شایستهی تـَن ِنحیفم، یاد صندوقچهی قدیمیای که سالهاست بیخبر از حال و روزش، در زیرزمینخانه خاک میخورد، افتادم که رفته رفته میرود که فسیل شود..!
بیدرنگ، شتابان به سوی زیرزمین رهسپار شدم..
به هر زحمتی در را گشوده، همچو لحظههای مخوف فیلمهای ترسناک، قدم از قدم که بر میداشتم، بر وسعت ترسی که از سالها قبل در من رخنه کرده بود، افزوده میگشت بیاختیار..!
از کمی دورتر شنیده میشد، آواز چند ورقپاره که سر بر آورده بود بیرون و با برخورد ملایم نسیمی، سکوت را میشکست و رعبی بر دل مینشاند ناغافل..
ماشاالله چه ضربآهنگ موزونی مینواخت به رایگان..!
اندر حکایت این روزهای کاملاً شبیه به هم اینجانب، همین پیشامد اتفاقی نیز تنوعیست برای خودش، شُکر خدا...
جلوتر رفته دو زانو فرود آمده، روبروی این گنجینهی همایونی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در خود به ارث برده بود و ناخودآگاه از دیدنش سرانگشت تدبیر به دندان باید گرفت..!
عجایبیست برای خودش این صندوقچهی کهنه..
هوای اینجا، عجیب مهآلود و اندکی سرد است، و بوی تند سیرترشی میدهد گوشه گوشهاش، به همت مادر..
درست میدیدم یا که خواب بود، فلــــذا...
چشمم به برگههای کهنهی بیرون زده از لای دفترچهی خاطراتم افتاد که از داغ نوشتههای هجو و اراجیف سرگردان این اسطورهی شکستهای عشقی، این برگهها نیز به سُتــوه
آمده، رازداری را وام بخشیدهاند و فریاد "وا حیرتآ" سر میدادند..!
لاجــَرَم، عنان از کف داده و به ضربتی، در صندوقچه را گشودم و دفترچه را چارچنگولی قاپیده، سریعاً در کُنج خلوتی سکنا گزیده، از ذوقمرگی بسیار، جانم را با افتخار، در محضر حضرت ترس دار زدم و با خودم گفتم: تا فرصت باقیست، عطش این فضولی را با خواندن دست نوشتههای زیر خاکیام فروکش نمایم، و گور بابای اضطراب و تشویش..!
این پستوی وهمآلود و همچو سایه مخوف، چقدر هم جای دنجیست خداییش..
صفحه چندم دفترچه خاطراتم بود، درست بخاطر ندارم اما عین نوشتهها این بود:
با یه دخترخانومی آشنا شدم که عجیب، خاکیـه مث خودم
این یکی انصافاً با بقیه فرق داره..
از اون دخترایی نیست که راحت جوش بخوره با کسی، از طرز رفتارش با خودم اینطور برداشت میکنم..
دلمو پاک باختهم بهش، بیقرارش میشم، قسم میخورم میتونم همین الآن حسش کنم کنارم..
عجیبتر اینجاست که هیچوقت ندیدمش تا حالا.. حتی از دور...
و یا حتی عکسشو.. که همیشه آرزومـه بفرسسش برام!
خیلی خوشمزهس، همیناندازهم حس داشتنش..
بوی عطر Yves Rocher لیمویی میده تنش.. آخه بهش میآد، فقط همین بو رو بده..
هنوزم به یادش که میافتادم، عطر تنشو میتونم حس کنم، وقت و بیوقت..
اما... خوب میدانم..
حــُرم نفسهایش بر من حرام است...
و بوسیدن لبهایش، نعوذ بالله........
" این داستان زائیدهی تخیلات منحرف یک مرد تنهاست و ارزش دیگری ندارد! "

__________ سهیـ
ـل __________