میان ِ زر زریهای ِ روسری ِ تو ،
بسان ِ شبیْ شهابْبارانْ ،
و آرزوی ِ لحظهی دیـدار تـو ؛
آنک ْ
هُدهُدی، در گوش ِ فلکْ بانگْ سر داد
آرزوییْ، در حدیث ِ رؤیایات بر آسمان نقش بست ؛
در تلنگر ِ زودگذر ِ شهابی انسانی ؛
من در جنگل ِ چـادر ِ گلگلیاتْ
که بستهای به دور ِ کمر ،
روزی هزار بار گـُم میشـَوَم و دوباره پیدا میشـَوَمْ
به امید ِ آنکه در آغوشمْ کِشی ، تا همیشه روبرویات باشم..
تا آرزو کنی ، در ردّپای ِ بوسههای ِ آفتابیات ،
که پیداستْ لابهلای ِ تـَـه ریش ِ مردانهام ،
فصل ِ چهار رنگیْ از زندگیْ آغاز کنیم..
مینویسم تا روزی این را بخوانی و بدانی از برای تو نوشتهام
و بفهمی که چرا نوشتهام، نه چه نوشتهام ؛
بـچــشــی، از اینکه خوردنیست نه خواندنی ؛
طعمی شبیه به بوسیدن ِ لبهایت ،
آنگاه که تو میخندی..
رایحهای نزدیکْ به عطر ِ نفسهایت ،
آندمْ که تو از خواب برخیزی..
که خواستنیتری ، در قلبم ؛
و دریچهی ِ فهم ِ تـوْ از روزن ِ انگشتان ِ من ،
ستودنیست ؛
و آنگاه
احساس ِ سرانگشتان ِ نیاز ِ کسی را جُستن..
آنگاه که میدانی لمس ِ تنت برای ِ من ،
تنهــا بهانهایست ،
برای فهم ِ بیشتـرْ دوستْ داشتنت ؛
حســّیْ
فـَـرای ِ احساس ِ مردانهام، در باور ِ داشتنتْ ؛
که اینکْ در قلب من، تنها یکصداستْ
طنینانداز..
همه عُمر ، به تو میاندیشم :
نه بخاطر چشمانم که در غم ِ نتوانستنْ گریستهست ؛
نه بخاطر بالینی که شبها ، مکرّرْ غرق ِ اشکست ؛
بخاطر ِ احساس ِ ستودنیاتْ
آندمْ که به آغوشْ میکشیْ بالشات را محکم ؛
شبیه ِ احساس ِ رهاییبخش ِ همچراغی !
اینها را بخوان، که بدانی هماره به تو اندیشیدهام ،
کمی طاقت بیار قلب من ؛
دستان مهربان ِ او که دور است ،
کمی این واژهها را به دندان بگیر..
آنک
ظلمات ِ مطلق ِ کورفهمی را
احساس ِ مرگزای ِ تنهایی را
بسپــار به رودیْ که از دلتای ِ چشمان ِ تو
بر شانههای ِ افتادهی ِ واژگان ِ من ، بیقرارْ میچکد..
درد ِ نفهمیْ ،
بر بلندای ِ تـلـّی از غرورْ ،
دیوانهوارْ
نظارهگر است مرا
و به انتظار ِ زمینخوردنم
ریسمانْبریدهْ میخندد ؛
آنهنگام که خود
بر تکیدهْ پلّکانی از سقوطْ ایستاده
و آرزوی ِ تقابلْ با اندیشهی ِ مرا در حجم ِ ندانستههای ِ خود میپرورد..
_______ سهیل _______
♦ سلام .. خیلی خوش آمدی
گریه نکن چیه
اشکات واسه چیه
گریه نکن با گریه هات برنمیگرده
مگه تو یکبار عاشق شدی
مگه عاشق شدی
اره مگه تو مگه هیچ عاشق شدی تو
که بفهمی دردمو مگه عاشق شدی تو
من فقط یکدفعه میخوام اونو ببینم
نه دوبار یکدفعه دستشو بگیرم
بخدا راضیم فقط یکبار ببینم
♦
♦
سلام دادا پستایی ک ما میزاریم..نصف پستای تو لایک نیستن...
♦ سلام مـَـرد..
+
شما لطف دارید ؛ اینگونه جاری ساختن کلام، در مدح و ثنایِ این بنده ناچیز، همه از طبع بلند و افتادگی ِ ستودنی ِ شما عزیز بزرگوار است ؛ بنده لایق این سخنان انگبین و شیرین نمیدانم خود را..
خسته ام مثل درخت سروی که سال ها در برابر طوفان ایستاد
و روزی که به نسیمی دل داد ،
شکست ...
♦ بسیــــــــار زیبـــــــا..
سلام. خیلی رویایی و زیبا بود. توصیفات شعر به خوبی تو ذهن خواننده تصویر پردازی می شه.
آفففففرین
♦ سلام..
ـی بر کویر تنهایی ِ من شکوفه داد ، به کلامی ، به واژه ای...
← تقدیم به شما، با شایسته ترین احترامات مجازی.
بسی تشکـــر و سپاس از حضوری که چون
سهیل: این
ﮔﺎﻫـــــﯽ ﺩﻟـــــﻢ ﻫﻮﺱ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ ...
ﺍﺯ ﻫﻤـــــﺎﻥ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮎ ﺣــــــﺮﻑ ﺗﻮ ﭘﺸــﺖ ﺑﻨﺪ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﮎ ﻣﯿﮕﻮﯾــــﯽ :
ﻣﮕﻪ ﺩﺳﺘـــــﻢ ﺑﻬــــﺖ ﻧﺮﺳـــــﻪ..
♦ سلام بانوی آفتابی....
← تقدیم به شما، با شایسته ترین احترامات مجازی.
امید است ایام به کامتان باشد و چرخ گردون روزگار را آنگونه که میپسندید به خواستـ ـتـان بگردد ؛ ان شاء الله..
سهیل: این
عجیب است حال این روزهایم
گریه میکنم
به یاد روزهایی که
از ته دل میخندیدم...
♦ میسی..
خوشکل ، تقدیم شما..
ممنونم از حضور پررنگ و گرمتون... یه
ممنونم سهیل جان محبت داری
راستی شعرتم حرف نداشت
مخصوصآ اون قسمتش که گفتی بفهمی چرا نوشتمو چی نوشتمش
♦ از صمیم قلبم ممنونم از شما ، سایه تونُ همیشه بالا سر ما باشه الهی.. ♦
سپاس فراوان بانو
♦
مـ ـیـزنـمـ بــه خــیـابـ ـان
و پـ ــایمـ را بــه پـ ـیـشــانی اش مـیـ ـکوبـ ـمـ …!
مـ ــن لـ ـج ایـ ـن خــیـابـ ـانی را کـه از هـ ـیـچ طـ ـرف بــه
تـ♥ــو
نـمـ ـیرســـد … در می آورمـ ـ
کاش من هم سیاست تو رو داشتم !
به جای خط زدن روزهای نبودنت، در تقویم،
روی "تو" یک خط قرمز میکشیدم و تمام!
♥ در تو خلاصه نمیشود واژگان ، که وصف پاکی ِ تو را بیشتر از کلامی باید آراست..
گفت : فرق رویا با آرزو چیست ؟
گفتم : آرزو یک حقیقت نزدیک است ولی رویا یک آرزوی شیرین دست نیافتنی !
گفت من رویا هستم یا آرزو ؟
گفتم رویایی که به حقیقت پیوستن آن یک آرزوی شیرین است !
♣ زیبا بود ؛ ممنونم..
خدایا مگیر لحظه های زیبایم را که به سختی ساخته ام با دستانم..
اقرار مرا بر پیشانیت حک کن ...
تا در لابه لای این ثانیه های کهنه و مندرس نامی از احساس نبرم ...
من باختم ...
به خود باختم ...
به تصور غلط هبوط فرشته های آدم نما باختم ...
و حالا که گوشه ی اتاقم حماقت هایم را می شمارم ...
آرام آرام در این جمله ی تو زاده می شوم که گفتی :
سنگ باش تا سنگسار نشوی ...
○
○
گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد
و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض
تا بیاید از راه
از خم پیچک نیلوفرها
روی موهای سرت بنشیند
یا که از قطره آب کف دستت بخورد
گاه یک سنجاقک ، همه معنی یک زندگی است ...
◘ بسیـــــــار زیبـــــــا و دلنشین....
سلام مرد جوان .. دنیا به کامه اقا سهیل ؟؟؟
پست هاتون معرکه ست ... خیلی زیبا گفته شدن ... واقعا خسته نباشید ..
براتون ارزوی شادی زیاد و روزگار زیبا دارم .
بدرود
• سلام و صد سلام بانو..
نفسی میکشیم به امیدی و گویا کلام مان، گوش فلک را نمی آزارد، البته که اینگونه نمیماند و میدانم تنها، این دلخوشی، چند صباحی ست.. !
از مناعت طبعی که خالصانه روا داشتید، کمال تشکر را دارم..
• خدارا شاکرم، که دوستانی چون شما دارم..
میکشم.. می کشی.. می کشد..
هر سه میکشیم!
اما او .. ناز تورا..
تو .. دست از من..
و من…
ای وای، باز فندکم را کجا گذاشته ام؟..،
میکشم.. می کشی.. می کشد..
هر سه میکشیم!
اما او .. ناز تورا..
تو .. دست از من..
و من…
ای وای، باز فندکم را کجا گذاشته ام؟..،
◘ ممنونم که آمدی.. ؛ روزگارت خوش باد ◘
و من هنوز عاشقم . . . انقدر عاشق که میتوانم چشمانم را ببندم و خیال کنم که هنوز دوستم داری . . .
سلام....
• ممنونم از حضورت مصطفی جان..
ممنونم که قابل دونستی و خوندی سهیل عزیز
○ خواهش میکنم آجی خانومی..
همین جایی که هستی باش,
از این خونه بری کیشی,
تو این خونه خودت شاهی,
داری سرباز کی میشی?
همین جایی که هستی باش,
عذاب رفتنت کم نیست,
توحوای کسی میشی
که من,میدونم آدم نیست.
♦ سلام.. ممنونم ازت
♦ امتحان عشق ♦
”جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست؛
لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردمی پرداخت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند.
او به دنبال دختری میگشت که چهرهی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را میشناخت؛
دختری با یکگلسرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه، ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود؛
اما نه شیفته کلماتکتاب، بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد.
دستخطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درونبین و باطنی ژرف داشت.
در صفحه اول”جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد:“دوشیزه هالیسمینل”.
با اندکی جستوجو و صرفوقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
”جان” برای او نامهای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامهنگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوارکشتی شد تا برای خدمت در جنگجهانیدوم عازم شود.
در طول یکسال و یکماه پس از آن، آندو به تدریج با مکاتبه و نامهنگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانهای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو میافتاد و بتدریج عشق شروع به جوانهزدن کرد.
”جان” درخواست عکسکرد ولی با مخالفت ”میس هالیس” روبهرو شد.
بهنظر هالیس اگر ”جان” قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهریاش نمیتوانست برای او چندان با اهمیت باشد.
ولی سرانجام روز بازگشتِ”جان” فرا رسید؛آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷بعدظهر،در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهیشناخت از روی گلسرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.
بنابراین رأسساعت ۷بعدظهر،”جان”بهدنبال دختری میگشت که قلبش را سخت دوست میداشت اما چهرهاش را هرگز ندیده بود.
ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت بهسمت من میآمد، بلند قامت و خوشاندام موهایطلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود؛ چشمانآبیرنگش به رنگ آبیگلها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری میمانست که جان گرفته باشد.
من بیاراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به اینکه او آن نشانگلسرخ را بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم. لبهایش با لبخند پرشوری از همگشوده شد؛
اما به آهستگی گفت:[ممکن است اجازه دهید عبورکنم؟]
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در اینحال میسهالیس را دیدم.
تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود، زنی حدوداً ۴۰ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکیچاق بود و مچ پای نسبتاً کلفتش توی کفشهای بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبزپوش از من دور میشد، مناحساسکردم که بر سر یک دو راهی قرارگرفتهام.
از طرفی شوقوتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا میخواند و از سویی علاقهای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود بهماندن دعوتم میکرد.
او آنجا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیدهاش که بسیار آرام و موقر به نظر میرسید.
و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی میدرخشید.
دیگر بخود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمیآبیرنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب میآمد؛
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی بهدست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.
دوستگرانبهایی که میتوانستم همیشه بهآن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.
با اینوجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم.
من”جان بلانکارد”هستم و شما هم باید دوشیزه مینل باشید؛ از ملاقات شما بسیار خوشحالم.
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و بهآرامی گفت: فرزندم من اصلاً متوجه نمیشوم!
ولی آن خانمجوان که لباسسبز بهتن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت، از من خواست که این گلسرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آنطرف خیابان منتظر شماست.
او گفت که این فقط یک امتحان است !
یاد خوب نباش …
زیاد دم دست هم نباش ...
زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند …
زیاد که باشی ، زیادی می شوی
دلم تنگ است
همانقدر که سردردهایم
تکرار میشوند وُ نمیشوند
که نُتهای این موسیقی ِ صمیمی
آشنایند وُ غریبهاند
دلم شبیهِ دلِ تو برای انسان
باد برای برگ
دلم یقین ِ کوچکش
دلم صدای مهربانش
دلم آغوش ِ حسرتِ تمام ِ مردم دنیا
دلم شعرهای تو
دلم
دلتنگِ دلتنگیای ست
که عشق را خوب میشناسد
ظهور کن
بر لحظههای دلتنگیام
چون باران
که هرشب میبارد
بر خاکِ گونهام
ببار
آنگونه که لایقِ دستانِ من است ...
♦ فوق العاده زیبا و محشر بود دوست عزیزم..
سپاس از شما..
"تــو" جــازدی
"مــن" جـــاخــوردم "
او"جــاگرفــت
همیــــــن یـک جابــجایــی
جــــــــانــم را گــــــرفــت
سلام
خوندمت سهیل ولی حال دلم خرابتر از اونی بود که نظر بزارم.
خوب درک کردم که چرا نوشتی و احساست و غم انکار شده ی تو نوشته هات که بازتاب غم درونته!
این روزهایم که به تلخی میگذرد تو دعایم کن که شیرینی روزهایی که در آینده نزدیک است با این روزهاین سر به سر که هیچ . پیشی بگیرد!
+به پیوست اضافه شد:
سلام ؛ به امید لحظه های بهتر..
بسم الله الرحمن الرحیم
یاهو یامن هو یامن لیس هو الا هو صل علی محمد واجعل لحامل کتابی هذا من کل هم وغم والم ومرض وخوف فرجا ومخرجا محمد علی فاطمه الحسن والحسین علی محمد جعفر موسی علی محمد علی الحسن م ح م د علیهم الصلاه والسلام..
گاهی نه گریه آرامت میکند و نه خنده
نه فریاد آرامت میکند و نه سکوت
آنجاست که با چشمانی خیس
رو به آسمان میکنی و میگویی
خدایا تنها تو را دارم
تنهایم مگذار...
آری..
حق با خداست....
سلام
دلم به بهانه ی همیشگی گریست
بگذار بگرید و بداند
آنچه میخواهد همیشه نیست...
سلام..
وقتی انسان نمیتواند کلمات مناسب را برای بیان احوالش بیابد چه شکنجهای را تحمل میکند..
.
.
.
مثل الآن ِ من..
ساقی بیخیال کن!!
سهم مرا هم بریز برای زمین...
بگذار جاده ها مست کنند شاید مسافرم را برایم پس آوردند!
می پرسی
چه می کنم ..!؟
کاری جز سکوت
در
برابر یک اغوش بسته
وجود دارد ..؟
می خواهم تو را بکشم
اما
چاقو را در سینهی خود فرو می کنم
تو کشته خواهی شد
یا من؟
تا کی به زجر این من دلخسته تن دهی؟
آخر چه می شود دل خود را به من دهی؟
چیزی ز حسن صورت تو کم نمی شود
من را به گوشه ای ز دیارت وطن دهی
بغضم ببین و اشک رخم را نظاره کن
بستم لب از سخن که تو داد سخن دهی
از جان در انتظار تو عمری نشسته ام
شاید بیایی و دل خود را به من دهی
زنجیر صبر خلق جهان می درد ز هم
موجی اگر به گیسوی شکن شکن دهی
کی می شود که پیک تو روزی رسد ز راه؟
گوید بیا که بوسه برآن خوش دهن دهی
سیل سرشک من منگر ساده ، گوش کن
فریاد می زند که به یک بوسه تن دهی
○ میسی شادی
بهارسبز
در این هوای ابری با خود نجوا می کنم
آیا روزی شبیه صند لی صداقت خواهم شد
در رمز زندگی می اندیشم
و این حرفی فرزانه است
بی شک روزی همه چیز را فراموش خواهم کرد
دیگر نه چشمی است که ببیند
نه گوشی که بشنود
نه قلبی که بتپد
یک روز همه خواهند گفت
او با زندگی وداع جاودانه کرد
سنگ آسمان مرا ندا خواهد داد
که به فکر فردا نباشم
چه ایرادی دارد
که گفتگو با خورشید را آغازکنم
دلم ابری است
مرا به زادگاهم ببرید
ساده و بی پیرایه
در دل خاک پاک بکارید
یقین دارم که روزی خواهم رویید
با بهاری سبز و درخشان
آب های شب
شب به تدریج رنگ و رو می گیرد
لامپ های مهتابی چیزی برای گفتن می یابند
فنجان شیشه ایی با ته مانده چای در سکوتی مهتابی کنار اشیای دیگر
هویت می یابد
شعری به جای تمرین خوشنویسی روی مزرعه کاغذ سبز می شود
آشنای نگاه کاوشگر از پشت پنجره فصول در آنسوی حیاط سبز
گویا پیرمردی تنهاست
وقتی به درون شب می نگرم، گلی روشن می درخشد
من همه شب را به او تقدیم می کنم
وقتی لامپ می خوابد
شب به تمامی بیدار می شود
و او در آب های شب محو می گردد
♦ این نوشته ـتونو، خیلی دوستش داشتم..
کلام گرم زندگی
تپه های سبز دور نما
درخت کوچک آلبالو، غرق در آلبالوهای سبز ملاطفت
درخت گلابی با شاخه های بریده بهار
باغچه کوچک مادر با چند بوته گل گاوزبان
کرت های سبزی خوردنی
دو سه پروانه سفید پرواز کنان روی بوته های جوان سبز
چند گلدان روی رف با گل های شاداب آفتاب
گلدانی با گل های قرمز نگاه
آواز ملایم باد دوشنبه
سر و صدای مرغ کرچ با جوجه های زیبا
قشقرق گنجشک ها
درخت پیچده در آواز گنجشکان
صدای گاه و بیگاه اردکی از پشت خانه دل
درخت پر شکوه آفتاب صبحگاه با ریشه های شرقی زمردین
تمام حیات را از خواب نوشین دی بیدار می کند
آبادی کلام گرم زندگی را آرام آرام آغاز می کند
ماهی کوچک
مدتها بودکه رود شعر خشک شده بود
نه پرنده را می دیدم نه دریا را
دلم هوای باران را داشت
و خشکسا لی مصیبت لاعلا جی بود
امروزقطره ای از ابر خشک فرو ریخت
نا گهان ماهی کوچکی در آن دیدم
کا ملا به شکل شعر بود
ابر
ای آواز بی سرنوشت شادی
گذری بر این پریشان عرضه دار
شاید بهتر از تو –
لبخند تابستان را می شناسد
و گلیم باد را در فرا راه آسمان می گشاید
من چشمانم با درخت شعر پیوند خورده اند
و آنگاه که می گویم
ترا ندیده ام- ترا بخوبی می شنا سم
که لبخند ترا در جنگلی انبوه دیده ام
و در کرانه ها ی آسمان
بدنبال ابری برای چشمان تو بوده ام
سکوت آفتاب
در نگاه خیابان بر می خیزد هر صبح
آ شیانه بر لا نه ی کبوتر
با چشمان جنگل
در جستجو ی خو یش بر هر دری می کوبد
وآنگاه با سکوتی طلا ئی
هر غروب را در خانه جشن می گیرد
تمامت قلبش در انتظار گسستن از تاریکی است
وچشمانش همواره در کوچه راه می رود
نگاهش مانوس چهره ی تنهائی است
تا خویشتن را در قلب خویش بیاموزد
قلبی که رمز باد را می داند
وآشیان آفتاب را
خوشحالم
♦ کاش میشد در جعد گیسوان تو ، گـــُم شــد....
و هرگز پیدا نشــــــد...
کاش..
یاد داشت غروب
در برابر جام جهان نمای تلویزیون
درچارچوب اتاق جهانم
در برابر گلدان های کوچک وبزرگ
وآن گل پیچک سبز رنگ
همه ی غروب را جستجو می کنم
وپنجره را بسوی آسمان و پنجره ی بسته ی همسا یه می گشایم
سکوت باریک در کوچه با سر و صدای بچه ها ترک بر میدارد
وآسمان لبخند تیره اش را بسوی قلبم می گشاید
کولر دستی باد خنک را در خیابان جانم به پرواز در می آورد
بر گلزار قالی ماشینی مورچه وار ترانه می خوانم
اذان مغرب شمیم ملکوتی را در تمام فضا می پراکند
و غروب آرام آرام در شب محو می شود
همون خاصش کرده بود دیگـــــــــــــــــه
♦ 100% ♦
لبخند تیره
ایمان دارم به باد
به درختانی که در رقصند
غروب با چشمان گیرایش فرا می اید
در کنار قلبم می نشیند
وقصه میگوید
پسرک باز یگوش ـ گاه و بی گاه
در چهارچوب نگاه خا کستریم می نشیند
ومرااز تنهایی محض بیرون می آورد
طرح سکوت با پروازکلاغ ترک بر می دارد
وزندگی در همین چهارچوب با بیرون طرحی دلخواه رسم می کند
تمام شکوه بیرون را
شبی که به آرامی می اید- همه را در برمی گیرد
من- اورا-شبی دیگر می نامم
لبخند تیره
شادی جوون ؟ کجا تیره س این لبخـــ
ـــدم ؟!!!
دست خسته
من لبریز دا نه های شاد مانیم
در پرحسرت ترین فصل سال
اندیشه ی گر گرفته خود را بتو نمایاندم
تا از نگاه روشن گنجشک بپرواز درآئی
اما اینک همچنان در خود می لولی
و نمی گوئی
این دست خسته که آمد بسوی تو
از کدامین آستین نورانی شده است؟
♦
ترانه قلبت
دلم هوای ترا کرده است
ای رود پر خروش
ای جنگل انبوه
ای هوای پاک
مرا ترا نه ی پرنده ی جنگلیت کن
تا از همه ی عاریت هایم رهایی یابم
و همه نشانه های یک زندگی ساده را تجربه کنم
مرا از دره های تمشک جنگلی عبور ده
از کنار درختان ازگیل کوهی
تا ترانه ی پر شکوه رودخانه را در فضای روحم پذیرا باشم
و آشیانه ی قلبم را بر مخمل سبز نگاهت به تماشا گیرم
مرا از ترانه ی قلبت عبور ده
با این شعر..
♦ مرا به یک جرعه " خوشحالی ِ عمیــــق " دعوت کردی..
از شما ممنون، که کم است ← نوکرتیم به مولا.. !
جونِ شادی دومیه تیرست ؛دروغ که ندارم بگم
این ←
| صدای این نیشخنده رو توو ذهنت حس کن |

مث گچ رو تخته سیاه !!
آراه راس میگی !
سهیل:
این صدایی ـه ← ایییییییی
تدا عی

بر رویاهای سبز تو خاطره مرا می بینی
که ارام بر صندلی تکیه داده
ودست ستاره را میبوسد
تا به اندازه یک لامپ- نور
برایم به ارمغان آورد
وچشمانم را همیشه روشن دارد
تا شب – تنها- عصای دستم باشد
بر رویا های سبز تو رویای ارغوانی مرا می بینی
که روبروی جنگل نشسته
و دریا را در وجدان خویش می جوید
تا به اندازه ی یک رود کوچک
مرا صدا بزند
و قلبم را سرشار از ترنم باران سازد
تا خشکی تنها- عصای دستم باشد
قابلتو نداشت پسمل طبیعت
چه با حـــــــــــــال
ایییییییییییییییییییییییییی این صداییه که همیشه تو اس ام اس ها وحرفها میارمش
واین صدا قـِقــِقــِ خوشحالیه بیش از حدِّ که صدایِ قرقره آب تو دهان رو میده
صدایِ قرقره آب تو دهان
صحبت عا شقانه
نمی دانستم که نمی آیی
رویا درباد خنک آنسوی درختا ن عشق بازی می کرد
ما سواراندیشه ی صبح
درمسیرتقدیرآبی بسرعت در راه بودیم
دل ماشین چشم انتظار اداره می تپید
تعدادمان اندک بود
نمی دانستیم که محبت سبز را درک می کنی یا نه
این بودکه هرلحظه سراغ قلب ترا می گرفتم
اگر درحوزه ی کینه های سیاه زندگی می کنی
چاره ای نیست که جور ترا برگرده بکشم
ما گردنمان نازکتر از نی ترانه می خواند
آمدیم ,صحبت کردیم, خندیدیم و با لاخره رسیدیم
هیچ چیز زیبا تر از آواز عاشقانه ی خورشید نیست
چشم ودلمان روشن, که قصد پیوستن داری.
دستی میان دست
دستی به روی شانه ات،
دست دیگری گرم میان یکی دست،
آن دست دیگر, قفلی به کمرگاه قفل
سرها به موازات هم،
نگاه در نگاه.
نفس ها کشدار و هم زمان.
قدم ها با هم و نیم نیم ،
در جا و در هم - دور.
دم-بازدم
باز , دم-بازدم، دم
زمین به گرد خورشید می گردد
و خورشید به گرد تو و من , ما
به گاه شعر گاه.
عین شین قاف،
کلام می شود
و روز و شب پیدا و نا پیدا , گم.
شماره لحظه های از تو گفتن است
و باقی لحظه ها , انتظار.
تا شعر دیگری بروید
و دستی میان دست
و دستی به روی شانه ای
♦

♦
رهایی
یک به یک رها می کنم بندهای دلبستگی را.
تا پاره ی ابری شوم در آسمان یا قاصدکی رها در باد.
تمرین رهایی است در امتحان جدایی.
واگذاردن هر آن چه سالیان تکه تکه به آن دلبسته بودم.
نوعی رهایی که هر بار به گونه ای مردن است
و اندکی دل کندن, به اختیار،
تا آزمون رهایی عظیم واپسین،
آن گاه که فرای ترس های نزدیک و دور، بایدم که رها کنم تو را
و تمام معانی دلبسته بودن را با تو
به بهای آزادی که عشق به ما نوید داد و نداد.
♦
قاصدک
می گویم تو را دوست دارم.
و یکباره می شکفد تخمدان اطلسی
و رها می شوند دانه های دنباله دار در باد
قاصدک هایی می نشینند بر بر شانه مترسکی
که ایستاده است رو به جنوب.
آخرین تکه های خورشید تلالو شبنمی است بر برگ صنوبر.
و امتداد آن به ستاره ای می رسد
که در رودی جاری است
که تو در آن نگاه می کنی
و با لبخند می گویی:
بی شک دوست دارد مرا خداوند.
بارش خیال
در بارش خیال
و در تبسم نسیم
تو را در فراسوی آسمان ها
و بالاتر از
نور خورشید و ماه دیدم
و تو در
عطشناکی کویر
نگاه مرا سبز کردی
اما در بارش خیال
گاهی از زردی گل یخ
سردم می شود
قلبی خسته از تپیدن - برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام...
عصیان
احساس تهی شدن
موجی است
که وجودم را فرا گرفته
دلی که در آن
عشق تو مأوا گرفته
عشق تو و دیدار تو
روح تو و عصیان تو
عصیان تو
که در عصیان من فریادمی کشد
مرا تا قعر اقیانوس های درون می برد
و من به اندازه ی جاده پر از تنهایی
فریاد درون را
تا نهانخانه ی قلبم فرو می کشم
♦ جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه....
فاتح
من در رقص خیال شادم
چون تو در خیال من
فاتح لحظه های غریبانه ی منی
و گاه چون اسب رم کرده ای خواهش
در دست های تمنای منی
♦ یادت باشد که هیچگاه ما، به التماس ِ نگاه و گدائی ِ دستانمان اعتقادی نداشته ایم..
فردا چگونه است ؟
فردا چگونه است ؟
فردا را کسی ندیده است
نگاهم چشم انتظار فرداست
لب هایم عشق را واگویه می کنند
و انتظار را در متن چشمانت
غریب است اگر بگویم قریبم
و دردریای چشمانت اسیرم
سهل است که بگویم فردا چگونه است
جوابی هست
فردا زورق وارونه ای است
که به اعماق دریاها می رود
و من در دنیایی پر از امید
با ماهی ها عهد می بندم
که زورقم به آنها لطمه ای نزند
و دل آسمانی خود را به ماهی ها هدیه می دهم
و مهرم را به تو می سپارم
ای مهربان ِ من..
رنگ های شادی
وقتی که خوابم
گوشه ای از خوابم آبی
گوشه ای سبز
گوشه ای سرخابی
درخواب و بیداری
رنگ های شادی می کاری
در لحظه های هوشیاری
از کردار نیک
پندار نیک
گفتار نیک
سرشاری
سهیلـی
♦ میسی میسی
ایستاده ام...
بگذار سرنوشت راهش را برود...
من...
همین جا...
"کنار قول هایت"
کنار دوست داشتنت...
و در عمق نبودنت...
محکم ایستاده ام...
دوستم بدار
آن سان
که میانمان هوائی نباشد
این عشق
آفتاب را می سوزاند
دریا را به ساحل می کشد
دوستم بدار
آن سان
که هر کدام ما باشیم
این عشق
ماه را مچاله می کند
شب را منسوخ
رؤیاها را رها می کند
دوستم بدار
چنان که قفس ها قناری را
و چشمه ها نعنا وُ پونه را
این عشق
زمستان را رنگی می کند
و پیچک را از بلوط بالا می برد
دوستم بدار
مثل خانه های قدیمی
که پلّه هاشان را
این عشق
بهشت را می لرزاند
سیب ها را می تکاند
دوستم بدار
آن سان
که پرنده ها لانه را
و درختان پرنده را
این عشق
عاشقانه ای ست
برای مستانه های باد
دوستم بدار
این عشق
خدا را دیوانه می کند !
خیلی ممنون.....
چیزی در کلامم نیست
جز دوستت دارم هایی
که واژه نیستند
مثل دم در پی بازدم
حیاتم را رقم می زنند
♦ غم نان اگر بگذارد.. در وصف نگین درخشان کلامت، شعرها خواهم گفت.. غم نان اگر بگذارد..
خدایــــا .....
کَسی را که قسمـــَت کَس دیگریست ؛ سَر راهمان قَرار نـــَده !
تا شَبهای دلتَنگیــش برای ما باشَد ، و روزهای خوشـَـش بَرای دیـگری ... !!!
♦ الهــــــی آمین..
خب الهی نــه آمین !!
درود اقا سهیل ... دنیا در چه حاله ؟؟
مرسی از متن زیباتون ..عالی مرد جوان ..بهتون تبریک میگم ..
براتون ارزوی همیشه پیروزی و شادی دارم ..
راستی اقا سهیل رشته ی شما چیه ؟؟؟
البته ببخشید این کنجکاویی که داشتمو ولی خب ولم نمیکرد دیگه ...
...
بدرود اقا
♦ درود بانو..

دنیا در حال تبدیل به 'دهکده اقتصادی' است..
دنیا در حال تغییر جایگاه خوب و بد است..
حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانهای
گفت یا آب است یا خاک است یا پروانهای!
گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست ؟
گفت یا برق است یا باد است یا افسانهای!
گفتمش اینها که می بینی چرا دل بسته اند؟
گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانهای!
گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو؟
گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانهای!
"ابوسعید ابوالخیر"
سپاسگذارم از مهر بی ریای ِ ــتان.. و آرزومندم که از هر سه آرزویی که دارید، برآورده شدن حتی یکی ـشان، کفایت کند تا کامروا شوید..
در مورد پرشس آخری، پاسخ شما رو خواهم داد در وبلاگ وزینتان..
خداوند را زیبا دوست بدار.. که او تو را زیبا آفریده ست و زیباتر دوست میدارد..
بدرود بانو..
درود بر شما...
بابت تاخیرم در پاسخ متاسفم. برای مدتی مجبورم دیر به دیر به اینجا سر بزنم...
از اشعارت خوشم اومده. به نظرم قلم زیبایی داری و باید بگم که جاپای عقاید و افکارت هم در شعرهات دلنشینن.
(البته هنوز تعداد کمی از آثارت رو خوندم... الآن بیشتر میخونم)
شاد و پیروز باشی.
+شما لینک شدید.
♦ خیلی خوشحالم از حضورتون..
♦ خواهش میکنم ، اصلاً ایرادی نداره ؛ انسان ِ و مشکلات ِ بی پایان ِ زندگی ِ ماشینــی..
♦ نظر لطف شماست که خط خطی های این حقیر براتون جالب بوده ، باعث افتخار منه ؛ از صمیم قلبم میگم این حرف رو..
♦ شما رو بی اندازه مؤمنانه دوست میدارم..
ای قشنگترین بهانه
ای قشنگترین بهانه
تو کتاب عاشقانه
ای که بوی تورو داره
همه حرفام تو ترانه
سهم من از زنده بودن
روزایی بود که تو بودی
توی هر لحظه کنارم
منو از شبام ربودی
هرچی دارم ازتو بوده
ای امید شاعرانه
میدونم با رفتن تو
گم میشه شعر و ترانه
این کتاب عاشقانه
بعد تو تو دست باده
از من و خاطره هامون
این ترانه ها بیاده .
♦ مرسی بانوی خوب..


لطفتون پایدار ؛ سایه ی مهرتان بر سر ما ، مستــدام..
همیشه
به انتهای گریه که می رسم
صدای ساده ی فروغ از نهایت شب را می شنوم
صدای غروب غزال ها را
صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن
آرام تر که شدم
شعری از دفاتر دریا می خوانم
و به انعکاس صدایم در ایینه اتاق
خیره میشوم
در برودت این همه حیرت
کجا مانده یی آخر ؟
سلام سهیلی
خوبی؟؟؟
چه خبر؟؟؟
آهان راستی...
ممنونم که همیشه به وبم سر میزنی
♦الآن به وبلاگت سر میزنم ؛ کاملاً بی اراده !
سلاااام سلام...
میسی مرضیه خانومی، ما خوبیم و امیدواریم حال شما بسیار خوب باشه..
هر کسی برای خودش خیابانی دارد…
کوچه ای…
کافی شاپی..
و شاید عطری…
که بعد از سالها… خاطراتش گلویش را چنگ میزند!
سلام..
وآی کم پیدا بودی شما هااا ؟؟
خوشحالم که یادی از ما کردین ؛ بهتون سر میزنم حتماً..
من بودم ، تو و یک عالمه حرف
و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد !
کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی ، یک آه چقدر وزن دارد
♦ سلام و عرض ادب و سپاس از حضورتون..
این شعر را اهسته بخوانید ...
روی سطر اخر گریه هایش
خوای رفته است شاعر ...
(رضا کاظمی)
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ززززززززززززززززززیاد
سپاس بخاطر گلای خوشگلتون مرد جوان ..
خوشمان امد زیااااااااااااااااادااااااااااااااااا
♦ تمنا دارم بانو..

نیازی به تشکر نبود..
گفتی : تا آخر دنیا با توام .
و من ،
ندانستم نام دیگر تو
تنهایی است !!!
(کاظمی)
♦ بسیار زیبــــا..
به شانهام زدی
که تنهاییام را تکانده باشی
به چه دل خوش کردهای؟!
تکاندن برف
از شانههای آدمبرفی؟
هر نتی که از عشق بگوید
زیباست
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست
♦
..
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
♦ چقــــــــــدر زیبــــــــــــــــا... وآی... ممنونم از این نظر فوق العاده ای که به یادگار گذاشتی برام..
ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری ،گل من
علف هرز در آن می روید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن
هرزگی آن علف است
♦ آری بــانـــو..
آهوان ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریاها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونه ی طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را میگشود
عطر بکر بوته ها را میربود
بر فرازش , در نگاه هر حباب
انعکاس بیدریغ آفتاب
خواب آن بیخواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید
<< فروغ فرخزاد >>
♦ روزگارت بر مراد و آسمان عمرت بی غبار.. ♦
خستـــه ام (!)
از ایـــن دلـــداری هـای مجـازی
دلـــم شانــه هـای حقیقی میخــواهـد
میگویند هر شکستنی دفع بلاست
ای دل طاقت بیـــــــــــــــــــــار
شاید حکمتی بـــــــــــــــــاشد....
تو از زیبا ترین نیلوفر من ، بخوان غم را تو از چشم تر من
بدان این روی زرد از دوری توست ، که سر بیرون زد از خاکستر من . . .
مـــــــن به دنبال کسی می گردم ...
که بـــــــــــــداند ...
تپش قلبـــــــــــــــــــــ دلیلی دارد .......
ممنون ازمتن های قشنگت
بیـــائـیــــــــد تــا هسـتیـــــــــم
همــدیـگــــــــر را لـمــس کنیــــم
سـنــــــگِ قـبــــــــــــر احـســــــاس نـــــــدارد..!
♦ ممنونم..
...
ﺧﺪاﯾــــــــــــــــﺎ...
ﺷﻔـــــﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ....
وﻗﺘـــــــﯽ در دﻟــــــــﻢ ﻧﺒﺎﺷـــــــﯽ ﻣﻦ ﻣﺠﻤﻮﻋــــــﻪ ای ﻣﯿﺸﻮم ازدردﻫـــــــــﺎ
♦ عروسک خاطرات من ♦
عروسک خاطرات خوب من
براى سلامتى چشمانت
هر شب دعا میگریم
برای دلت سیبى خواهم شد
تا شفایت را از دلم بگیرم
تو نفس منى
امشب این را به خدا خواهم گفت..
سلام مرد جوان ... دنیا به کامه ؟؟
مرسی و خیلی مرسی بابت نظرات خیییییییییییییلی زیباتون ...ما که خوشمان امداااااا....
درباره ایون شعری که گفته بودید یه سال پیش گفتید باید بگم مفهومش واقعا به دل میشینه و عالیه یه کم تغییر شاید بی نظیرترش بکنه ..من که دوستش داشتم ... و ممنون بابت اون شعر قشنگتون ...
براتون ارزوی همیشه خنده دارم و پیروزی
بدرود اقا سهیل
♦ سلام بانوی محترم..
ممنونم از لطف و عنایتی که به حقیر دارید..
در پناه خدا..
خداوندا به دلهای شکسته
به تنهایان در غربت نشسته
به مردانی که در سختی خموشند
برای زندگانی، جان میفروشند
همه کاشانه شان خالی زقوت است
سخنهاشان نگاهی در سکوت است
به طفلانی که نام آور ندارند
سر حسرت به بالین میگذارند
به آن< درمانده زن> کز غم جانکاه
نهد فرزند خود را بر سر راه
به آن جمعی که از سرما بخوابند
ز <آه> جمع، <گرمی> میستانند
به آن چشمی که از غم گریه خیز است
به بیماری که با جان در ستیز است
به دامانی که از هر عیب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است
دلم را از گناهان ایمنی بخش
به نور معرفتها روشنی بخش
آه..
میان آدمیان چیزی نیست جز دیوار هایی که خود ساخته اند.... امیدوارم بین منو شما دیواری ساخته نشه تا از فکر و گفته های هم استفاده کنیم مرد جوان ...
♦ حتما ً..
متنفرم از شب...
برای سیگار کشیدن...
برای گریه کردن...
برای بغل کردن یک بالشت...
برای گوش کردن اهنگ های قدیمی...
برای زل زدن به تاریکی...
برای نخوابیدن و خاطره ها را مرور کردن.....!!!
♦ بسیار زیبا فرمودید..


اگه تو دنیا هیچی هیچی نداشته باشی مطمئن باش سه چیز همیشه مال تو هست:خدای مهربون، فکرای قشنگ وقلب کوچیک من
♦ ممنون ♦
ببخش داداش میشه اسم خواننده و اسم این اهنگ رو وقتی اومدی وبلاگم بهم بگی؟
ببخشا
سبت بخیر سهیل جان
تو بنویس
این پست را سکوت میکنم تو بنویس
...توبنویس
از دلتنگی هایت ،از دردهایت،از حرفهایت
از هر چی دلت میگوید
...بنویس برایم
یک عبور ِ ابدی، به اندازهی ِ یک لحظه مکث، خاطره ساخت..
تقدیر
انگار که تقدیر گفته بود
انگار که یک جا نوشته بود
آن شب که تو با من یکی شدی
آن شب که شعر من به تو از سهم زندگی
خود آمده در خلوت ما قصه ها نوشت
آن شب که تو از راز دلم باخبر شدی
از آرزوی آمدن فصل دیگری
وقتی که فقط گوش افق
از تب پرواز بشنود
وقتی که عشق، زمزمه واژه ها شود
وقتی نگاه رهگذران با غم هم آشنا شود
وقتی زلال اینه ها سهم هم شود
انگار که تقدیر گفته بود
انگار که یک جا نوشته بود
من باید از این محنت فردا به تو می گفتم
حسرت
هیچ رنگی
هیچ ادراکی آشنا نبود
زمان فریاد می زد
در اتاق عمل، همگان در تلاش بودند
آنجا بیهوده ماندم
لحظه ای که نمیشد نداشت
مرگ بر چهره سفیدش سایه افکند،
بی هیچ ترحمی
لحظه ای با من بمان
برای حسرتی که تاثیری نکرد
فرصت
صدای کوبیدن مشتی بر در میاید
کسی که صدای در را میشنود
به سوی دروازه میرود
به سوی دستگیره...
اما قدرت باز کردنش را ندارد
تنها
نگاهم، که انتظار ورودت را دارد
از جداره های در عبور میکند
برای هم نگاه شدن با تو باید بایستم
روییدن جوانهء حسی
که خورشیدش تو باشی
آسان نیست
صورتکی خندان مرا میترساند
کسی به حس مجهول جوانه دستبرد میزند
عبوری در مه خفته
وتجربه که مثل زخم پاک است
سرزنشم میکنم
اما برای بیداری رویاها
شاید هنوز فرصتی باشد...
♦ خیلی ممنونم بـانــو..
بسیار زیبا بود
لعنت
لعنت بر چشمهایم
که می بینند این نیزه های داغ را
و بر گوشهایم
که صدای ناله ات را می شنوند از فرسنگها فاصله
و هر چه می بندمشان
کر نمی شوند
لعنت بر احساسم
که لمس میکند خراشهای قلب مادرت را
و فکرم
که می فهمد حرفهای ناگفتهء چشمهای کوروش را
-همسنگر پیشینت را می گویم-
وقتی سرخ می نگرد به من
از داخل آن جعبهء رنگین برقی!
و تخیلم
که به تصویر می کشد
آن لحظه های آخرت را...
لعنت!
لعنت!
لعنت بر من!
که هر بار که هر گل یاس آزادی
تمام گلبرگهایش می ریزد
هنوز هستم
هنوز هستم
هنوز هستم
و انزجار
چون مار بوآ به اندامم می پیچد
و فشار می دهد مرا
تا تمام استخوانهایم خرد شود...
اما باز هم هنوز هستم...
و می بینم
و می شنوم
و فکر میکنم
و احساس میکنم
و تصور میکنم.
هنگامی که تو رفته ای...
لعنت!
♦ ✓
بر آستان بهار
خورشید خم شد تا نگاهت را ببوسد
گل غنچه شد تا قرص ماهت را ببوسد
هفت آسمان افتاد در آیینه ی آب
تا لحظه ای ردّ نگاهت را ببوسد
افتاده حتی سایه ی خورشید بر خاک
تا ذره ای از گرد راهت را ببوسد
شب خیمه زد بر سایه رو ِشن ها ی نیزار
تا تارِ مژگان سیاهت را ببوسد
در برکه خم شد روی عکس ماه در آب
نیلوفری ، تا روی ماهت را ببوسد
با سوز سینه بر لب تفتیده ی عشق
آتش زدی تا دود آهت را ببوسد
دل آستین افشاند بر وهم دو عالم
تا آستان بارگاهت را ببوسد
♦ آرزویم ،همه خوشبختی توست..
حاصل تحصیل
ز بس بی تابِ آن زلف پریشانم ، نمی دانم
حبابم،موج سرگردان طوفانم ؟ نمی دانم
حقیقت بود یا دور و تسلسل ، حلقه ی زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم،نمی دانم
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم ؟ نمی دانم
چو اشکی سر زده یک لحظه از چشم تو افتادم
چرا در خانه ی خود عین مهمانم ؟ نمی دانم
ستاره می شمارم سالهای انتظارم را:
هزار و سیصد و چندین و چندانم ؟ نمی دانم
نمی دانم ، بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟
چه می خواهد بگو عشق تو از جانم ؟ نمی دانم
نمی دانم به غیر از این نمی دانم ، چه می دانم؟
نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم
خوشحالم که خوبی سهیل جان
یعنی میتونه تایید نشه؟
♦
..


مرسی بانو..
عهد آدم
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم:تو را دوست دارم
نه خطی،نه خالی!نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم :تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما:
تو رو دوست دارم،تو را دوست دارم
♦ تعظیـــــــــم میکنم به سوی قبله ی احساستان بانوی خوب من ؛ ای همچو مادر خواستنی.. ♦
اگر سفر بروی بی خبر، زبانم لال
بمانده آهِ دلم پشت در،زبانم لال
هزار سال گذشت از قرار دیدنمان
تو رفته ای که نیایی مگر؟ زبانم لال
مگر نه اینکه تو خورشید آسمان منی
چگونه شبم بی تو شد سحر؟ زبانم لال
هنوز مانده بفهمم تو شاعرم کردی
نگفتم از تو، از این بیشتر؟ زبانم لال
بگو که دل بکنم از تمام آدم ها
نگو فقط ز تو، تو یک نفر، زبانم لال
زده ست چوب حراج این غزل به احساسم
تو را اگر که نبینم؟ اگر...؟ زبانم لال
آن زمانی
که برای تو
تمامیت تن های جهان
در یک تن
و تمامیت زنهای جهان
در یک زن
و تمامیت عشق
و تمامیت شعر
در نگاهش
متجلی گردد،
و تو مجبور به دوریّ و صبوری باشی...
آه،
آن روز
تو محروم ترین مرد زمین خواهی بود!
פֿـבایـآ وقــتـے בلت مـے گـیره چیڪار میکنـے...
میرے یـﮧ گوشـﮧ مـے شینـے...
هـے با نگـآت بازے مـے ڪنـے ڪـﮧ...
یـاבت برـﮧ مـے פֿـواستـے گـریـﮧ ڪنـے...؟!
یـﮧ لیواלּ آب مـے خـورے ڪﮧ ...
همـﮧ بغضـاتـو قـورت بـבے...؟
انـوقت یـآבت میـآد خــבایـے و بـایـב تنهـا باشـے...؟
بعضی وقتا باید تنها باشی ،
تنهای تنهــــا
هی آهنگـ گوش بدی ،
فِکــ کنی ،
همه چیـو بریزی تو خودتــ ،
تا مرزِ انفجــار بری ...
اونوقت در اتاقـو باز کنی و با همـون لبخنـدِ مسخـره ی همیشگـی ،
وانمـود کنی که همیه چی خوبــه ...!
خدا با ماست ؛ گریه نکن..
غصه نخور.. درد و غمها میگذره..
غصه نخور.. حیف توئه.. اشک نریز..