یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

« همه عُمر ، به تو می‌اندیشم »


میان ِ زر زری‌های ِ روسری ِ تو ،

بسان ِ شبی‌‌ْ شهاب‌‌ْباران‌‌ْ ،

و آرزوی ِ لحظه‌ی دیـدار تـو ؛


آنک ‌‌ْ

هُدهُدی، در گوش ِ فلک‌‌ْ بانگ‌‌ْ سر داد

آرزویی‌‌ْ، در حدیث ِ رؤیای‌ات بر آسمان نقش بست ؛

در تلنگر ِ زودگذر ِ شهابی انسانی ؛


من در جنگل ِ چـادر ِ گل‌گلی‌ات‌‌ْ

که بسته‌ای به دور ِ کمر ،

روزی هزار بار گـُم می‌شـَوَم و دوباره پیدا می‌شـَوَم‌‌ْ

به امید ِ آنکه در آغوشم‌‌ْ کِشی ، تا همیشه روبروی‌ات باشم..

تا آرزو کنی ، در ردّپای ِ بوسه‌های ِ آفتابی‌ات ،

که پیداست‌‌ْ لابه‌لای ِ تـَـه ریش ِ مردانه‌ام ،

فصل ِ چهار رنگی‌‌ْ از زندگی‌‌ْ آغاز کنیم..


می‌نویسم تا روزی این را بخوانی و بدانی از برای تو نوشته‌ام

و بفهمی که چرا نوشته‌ام، نه چه نوشته‌ام ؛

بـچــشــی، از اینکه خوردنی‌ست نه خواندنی ؛

طعمی شبیه به بوسیدن ِ لب‌هایت ،

آنگاه که تو می‌خندی..

رایحه‌ای نزدیک‌‌ْ به عطر ِ نفس‌هایت ،

آن‌دم‌‌ْ که تو از خواب برخیزی..

که خواستنی‌تری ، در قلبم ؛

و دریچه‌ی ِ فهم ِ تـو‌‌ْ از روزن ِ انگشتان ِ من ،

ستودنی‌ست ؛

و آن‌گاه

احساس ِ سرانگشتان ِ نیاز ِ کسی را جُستن..

آن‌گاه که می‌دانی لمس ِ تنت برای ِ من ،

تنهــا بهانه‌ای‌ست ،

برای فهم ِ بیشتـر‌‌ْ دوست‌‌ْ داشتنت ؛

حســّی‌‌ْ

فـَـرای ِ احساس ِ مردانه‌‌ام، در باور ِ داشتنت‌‌ْ ؛

که اینک‌‌ْ در قلب من، تنها یک‌صداست‌‌ْ

طنین‌انداز..


همه عُمر ، به تو می‌اندیشم :

نه بخاطر چشمانم که در غم ِ نتوانستن‌‌ْ گریسته‌ست ؛

نه بخاطر بالینی که شب‌ها ، مکرّر‌‌ْ غرق ِ اشک‌ست ؛

بخاطر ِ احساس ِ ستودنی‌ات‌‌ْ

آن‌دم‌‌ْ که به آغوش‌‌ْ می‌کشی‌‌ْ بالش‌ات را محکم ؛

شبیه ِ احساس ِ رهایی‌بخش ِ هم‌چراغی !


این‌ها را بخوان، که بدانی هماره به تو اندیشیده‌ام ،

کمی طاقت بیار قلب من ؛

دستان مهربان ِ او که دور است ،

کمی این واژه‌ها را به دندان بگیر..


آنک

ظلمات ِ مطلق ِ کور‌فهمی را

احساس ِ مرگ‌زای ِ تنهایی را

بسپــار به رودی‌‌ْ که از دلتای ِ چشمان ِ تو

بر شانه‌های ِ افتاده‌ی ِ واژگان ِ من ، بی‌قرار‌‌ْ می‌چکد..


درد ِ نفهمی‌‌ْ ،

بر بلندای ِ تـلـّی از غرور‌‌ْ ،

دیوانه‌وار‌‌ْ

نظاره‌گر است مرا

و به انتظار ِ زمین‌خوردنم

ریسمان‌‌ْبریده‌‌ْ  می‌خندد ؛

آن‌هنگام که خود

بر تکیده‌‌ْ پلّکانی از سقوط‌‌ْ ایستاده

و آرزوی ِ تقابل‌‌ْ با اندیشه‌ی ِ مرا در حجم ِ ندانسته‌های ِ خود می‌پرورد..


_______ سهیل _______