یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

╬ خاطرات دود شده ╬


حال‌‌ْ ، که هوای ِ رابطه‌ام ‌‌ْ سـرد است

بیـا و دست بردار ‌‌ْ از لمس ِ احساس ِ خسته‌ام‌‌..

تــو کـه قصــد ِ مانـدنت نیست ،

ردّی بجـا مگذار و محـو شـو ، بـرو..


می‌خواهم کمی اعتراف کنم :

من دیگر به معجــزه‌ی ِ دستانت اعتقـادی ندارم !

و چشم ِ بـی‌فـروغــم، نگاه ِ تـو را التماس نمی‌کند..


تــو مـــال مــن نبـوده‌ای و نیستــی

بــرای دیگـــران همیـشــه زیستــی


کیست آغوش ِ بـی‌تـو بـودن ِ مـرا گـَرم کند !

وقتی‌‌ْ صدای ِ سر رفته‌ی ِ حوصله‌ام، برای همه‌‌ْ چندش‌آور است ،

و حضور ِ سـرد و بی‌روح ِ نبودنت‌‌‌‌ْ ، جایی برای تردید نمی‌گذارد..


سمفونی محبتـت، سال‌هاست که در گوشم نمی‌پیـچــد ؛

من همه‌ی ِ نـُـت‌های ِ دوست داشتنی‌ات را فراموش کرده‌ام..

تقصیر ِ هیچ‌کس نیست‌‌ْ که مرا از خود رانده‌ای

من از شیطان ِ درونم نیز گله‌ای ندارم که غریزه‌ام را تحریک نکرد

تـا یـکـبـــار خطا کنم ،

و دزدکی‌‌ْ لب‌هایت را ببوسم

یا آغوشت را در مشت‌های ِ سینــه‌ام ‌‌ْ به چنگ کـِشـَم..


از آن لحظه‌هایی که تو در من

به‌وقت خواب و رؤیا

همچو پـریــان ِ بـرهنــه‌روی‌‌ْ

و زیبـارویان ِ حوری منظــر‌‌ْ حلول می‌کردی

سال‌هاست که می‌گذرد ،

و من تقاص ِ این کمبودها را از بیوه‌زن ِ کولی ِ شهرمان

روزی خواهم گرفت

که فال ِ مرا به دروغ چرخاند

و آینده‌ام را خیالاتی کرد با چند واژه‌ی ِ دروغین..


هذیان گفتن‌هایم را تـو نـخوان، که اینبـار برای ورق‌زدن ِ برگی از خاطراتم

فروغ ِ چشمان ِ نـامحــرم ِ تــو‌‌ ممنـوع است !

کاش هیچ‌گاه، خاطرات ِ با تو نبودن را در چرکنویس جوانی‌ام‌‌ْ به قلم نمی‌راندم،

تا روزی مجبور شـَوَم همه‌شان را از کینه‌ای که در دلم کاشته‌ای،

برگ‌برگ به آتش کـِشـَـم و زار زار به سوگ نشینم..


تو را به همه‌ی ندانسته‌هایت از آرام ِ احساسم، مفت می‌فروشم به هیچ !

بـدان‌‌ ‌‌ْ که بـا غـرور ِ تـو، خاطراتِ من، دود شد..


_______ سهیل _______