یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

 من‌‌ْ محکومم‌‌ْ ، به تنهایی‌‌ْ !...


وَ باختم‌‌ْ !...

من‌‌ْ آنچه را که ‌‌ْ

بُردنی بود‌‌ْ ؛


وَ بُردند !...

هر آنچه‌‌ْ از تو‌‌ْ

مانده بود‌‌ْ !...


ــ همه‌ی ِ تو را ؛

چه‌‌ْ ساده‌‌ْ

من‌‌ْ

باختم ‌‌ْ !... ــ



تنها ماندم‌‌ْ ،

دست ِ خالی‌‌ْ ؛


با کوله‌باری‌‌ْ ،

سرشار ‌‌ْ

از اشک ُو اندوه ‌‌ْ

از سوز وُ سرما ‌‌ْ

انبوه ‌‌ْ !...


گاه ‌‌ْ

پُر از ناله وُ

آه ‌‌ْ ؛

پُر از لحظه‌های ِ بی‌انتظار ِ

نگاه ‌‌ْ !...


آه  ‌‌ْ ... خُشکید ‌‌ْ :

دشت ِ آرزوهای ِ محال‌أم ‌‌ْ

آسمان ِ سُرخ‌آبی ِ خیال‌أم‌ ‌ْ ؛

خُشکید ‌‌ْ !...


ــ آن روز ْ

که از همیشه نزدیک‌تر شده بود به من ‌‌ْ

دست‌هایت ‌‌ْ ــ


تنها ‌‌ْ مانده‌ام ‌‌ْ ؛

با ذهنی ‌‌ْ

در خُشک‌سالی‌‌ْ !...



▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄  سُهیل‌‌ْ  ▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄


♥ عشق و مرگ ☠


آری‌‌ْ

بازی با کلمات ‌‌ْ

تمام ِ رسالت ِ ما نیست‌‌ْ !...


□  □  □

در این‌‌ْ دخمه‌ی ِ مُرده‌ماران ِ سُست‌بنیان‌‌ْ ؛

به راستی‌‌ْ

با ما چه کرده‌اند‌‌ْ ،

ـ شوم‌زادگان ِ مرگ‌‌ْ ! ـ

که هر چه شور ِ جوانی‌‌ْ ،

درون‌مان‌‌ْ خُشکید‌‌ْ !...


□  □  □

کنون‌‌ْ نشسته‌‌ْ بر حصیر ِ سرد ِ سوگ‌‌ْ ،

فرش ِ سیاهی‌‌ْ ز ِ مَرگ‌‌ْ می‌بافیم‌‌ْ !...


چه ساده‌‌ْ از همه‌‌ْ شاد‌‌ْ واژه‌های ِ بلیغ ‌‌ْ،

می‌گذریم‌‌ْ !...


ـ وَ به گور ِ سرد ِ خویش‌‌ْ

آسوده بیارام‌‌ْ ...”ای عشق‌‌ْ“

که خیال ِ خام ِ تو را چه زود‌‌ْ به گور‌‌ْ سپُرده‌ام‌‌ْ !... ـ


خواهر ِ سیاه‌بخت ِ مرگ‌‌ْ ـ عشق‌‌ْ ! ـ

بگو به من‌‌ْ

که کدامین‌‌ْ شب ِ سیاه ِ زمین‌‌ْ

به دست‌هایی‌‌ْ نحس‌‌ْ،

شکست‌‌ْ بال ِ تو را ؟...


مرگ‌‌ْ ؛

ای پنجه‌های ِ زمخت ُو زشت‌‌ْ

بر حنجر ِ سُرخ ُو سپید ِ عشق‌‌ْ

نفرین‌‌ْ بر چرکین‌ردایی‌‌ْ که به تن کرده‌ای‌‌ْ ؛

آن‌‌ْ سیه‌‌ْ شوم‌‌ْ جامه‌ی ِ شیاطین‌‌ْ ...


با ما چه کرده‌اند‌‌ْ ،

که هر چه شور ِ جوانی‌‌ْ ،

درون‌مان‌‌ْ خُشکید‌‌ْ !...


□  □  □  •  □  □  □

پی‌نوشت:

باز‌‌ْ،

هرز می‌رویم‌‌ْ ؛

هم چه بی‌سبب‌‌ْ،

همیشه هرز می‌رویم‌‌ْ ؛

تا به دُور ِ هر چه هیچ ُو پوچ ِ محض‌‌ْ،

مثل ِ پیچ ُو مُهره‌ای‌‌ْ که هرز می‌رود‌‌ْ،

چه ساده‌‌ْ هرز می‌رویم‌‌ْ !...


پ.ن:

ای ”نفس‌‌ْ“

در این قفس‌‌ْ

به انتهای ِ زندگی‌‌ْ رسیده‌ام‌‌ْ !...

ـ بگو:

در این گسست ِ بند بند ِ جسم ُو جان‌‌ْ

چرا ”تو“ با من ِ همیشه‌‌ْ بی‌نشان‌‌ْ

رفته‌رفته‌‌ْ هرز می‌روی‌‌ْ ؟...


▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄  سُهیل‌‌ْ  ▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄

مرگ تدریجی !...


تق ُتق... :

هیچکس در عصر ِ تب‌‌ْدار ِ زمین

از ریشه‌ی ِ جُرثومه‌ی ِ بی‌داد ‌‌ْ

در آرام‌‌ْ نیست ‌‌ْ !... ؛

بر فراز ِ قاع ِ باغ ‌‌ْ

کار ِ ما

شاید دگر ”فریاد“ نیست !...

ـ آه ، اینک هیچکس‌‌ْ همراه نیست! ـ


آق ‌‌ْ !... ؛

دردا... داغ‌‌ْ !...

دردا آق ِ داغ‌‌ْ !...

از فراق ِ طاق ِ باغ‌‌ْ !...

باغبانی‌‌ْ قاق ِ قاق‌‌ْ !...

وقت‌‌ْ وقت ِ واق‌‌ْ واق‌‌ْ !...

قایق ِ قیرش به قعر ِ قاب‌‌ْ !...

غرق ِ آب‌‌ْ !...


باغبان‌‌ْ

تا همچنان‌‌ْ

در خواب ِ ناب‌‌ْ

ـ باغبان ؟ ـ

اکنون‌‌ْ نخواب‌‌ْ !!

کشتزار ِ خشک ِ تو گردد خراب ‌‌ْ !

باغبان ‌‌ْ ...اکنون‌‌ْ نخواب‌‌ْ !...


باغبان‌‌ْ

تا همچنان‌‌ْ

در خواب ِ ناب‌‌ْ !...

باغبان‌‌ْ هم‌‌ْ شد خراب‌‌ْ !...

” مرگ‌‌ْ را اکنون به قاپ‌‌ْ !... “


قار‌‌ْ قار ِ زاغ ‌‌ْ از ذوق ِ سیاهی‌‌ْ

قمپز ِ بی‌ادعایی‌‌ْ در مغار ‌‌ْ !...

غرغر ِ پتیاره‌ای‌‌ْ از عرعر ِ خـَـر ‌‌ْ بی‌قرار !...

قبر ‌‌ْ در تاریکی ِ مطلق‌‌ْ به دنبال ِ فرار ‌‌ْ !...

” کار ِ ما ‌‌ْ شد کارزار ‌‌ْ !!... “


...□...  ...□...  ...□...

همه‌جـا ‌‌ْ،

« بـــاد ‌‌ْ، از عطر ِ علف‌‌ْ بی‌هوش‌‌ْ !! »


امّا ...اینجــا ‌‌ْ،

بــاز ‌‌ْ هر گــُـل ‌‌ْ ،

به گــِـل ‌‌ْ خُشکانده‌‌ْ می‌شود‌‌ْ

”ز ِ بحث“ (!) ؛

هم به تکرار ِ شب ِ آن‌‌ْ سال ِ نحس‌‌ْ

آن‌‌ْ ماه ِ تــَــرس !...

از شبیخون ِ هجوم ِ هرزه‌های ِ ریشه پَست‌‌ْ

بر دل ِ اندوه ِ شب‌بوهای ِ مَست ‌‌ْ

وآی !! از روز ِ ألست ْ

طرح ِ افسون وُ فرست ْ (!)

می‌نشاند عطر ِ جان‌سوزی به قصد ْ

مثل ِ مرگ ِ ماه و مینو ْ

زیر ِ تیغ ِ تیز ِ هر تردست‌‌ْ !...


در آسمان ِ شب ‌‌ْ

آیا هنــوز هم می‌شود ‌‌ْ

در طرح ِ رؤیاهای ِ کودکانه‌ی ِ مهتاب‌‌ْ ،

یک دل ِ سیــر‌‌ْ

به جشن ِ خواب‌‌ْ رفت وُ

دیگــ....ــر ‌‌ْ

بی‌تاب ِ سقوط ِ مهتاب ‌‌ْ

از پُشت‌بام ِ بی‌بام ‌‌ْ

درون ِ خشکیده‌‌ْ حوض ِ کوچک ِ حیاط‌مان ‌‌ْ

نبـود ؟!...


دو سه تا کوچه‌ی ِ بُن‌بست ْ

همینْ نزدیکی‌ست ْ

که به دیدار ِ شما می‌آید ْ

دل ِ تب کرده‌ی ِ ما ْ (؟)

وَ دریْ سبز ْ

کِه باز است ْ

و یک پله‌ی ِ کوتاه و گِلی زیر ِ دلش ْ ...

که تو را می‌بَرَد از این قفس ِ خسته بُرون (!)

پُشت‌بامی‌ست به شهر ‌‌ْ

که عجب می‌چسبد:

حس ِّ تب‌دار ِ سقوط !...

وَ نه آواز ِ سکوت !!...


ــ به من بگو ؛

تو را چه می‌شود ْ

نگرییْ ،

بر خشکسالی ِ باغچه‌ی ِ کوچک‌مانْ (؟)...


نکند (!)

خدای ِ تو هَم ‌‌ْ

از ترس‌أش ‌‌ْ (!)

سال‌هاست‌‌ْ که روزه‌ی ِ سکوت‌‌ْ گرفته‌ست ؟!

” همچون ‌‌ْ خاموش‌‌ْ خدای ِ من !! “ ــ


آری ... همه‌جا ...

« بـــاد ، از عطر ِ علف‌‌ْ بی‌هوش‌‌ْ !! »

همه‌جا ... جز اینجا !...


▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄  سُهیل‌‌ْ  ▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄


▧ سیاه ◠ سپید ◠ خط‌خطی ▢


⊹   ⊹   ⊹  • ۱ •  ⊹   ⊹   ⊹

بدان:

عشق،

بیش از آنکه، معیاری باشد، در سنجش دلباختگی؛

عیاری‌ست گران، به بهای ِ خودساختگی؛

و مجالی‌ست ...اگر دست دهد،

تا که آرام به هم دل بدهیم ...

و بگیریم ...تقاص ِ همه شب‌هایی را،

که گذشتند ...بی‌یکدگر،

و نشاندند ...بوسه‌ای تلخ،

بر لب ِ بی‌گناه صبح ؛


کاش از آغاز تا پایان،

شب‌هایی را ترسیم نـَـتوان کرد ...بی‌هم،

کاش،

سقف ِ کوتاه ِ آرزوهامان، ...بلنـد ِ بلنــد بود ؛


تا جایی‌که یادم نـَـرود،

بوسه‌های ِ مُتبـّرک ِ توست، التیامی بر زخم‌های ِ بزرگ‌ام...

تا جایی‌که یادت نـَـرود،

آغوش ِ مَردانه‌ام، سرزمین ِ رهایی ِ توست،

از بند ِ قفس ِ تنهایی‌هایت ...

بگذار :

بی‌آنکه عشق، ــ تنها ــ معیاری باشد

ــ «خود از آنگونه که هست» من و ما را ــ

عاشقانه، ــ من و تو ــ به هم، عشق بــِورزیم!...


⊹   ⊹   ⊹  • ۲ •  ⊹   ⊹   ⊹

سلام عشق من!...

در این شب‌ها ،

دوست دارم مُدام فکر کنم ...به تو ؛

به اینکه حالت از همیشه خوب‌تر است!...

به تو فکر کنم ...مُدام!...

نه به اینکه هیچ‌گاه مُهم نبوده ،

که بپرسی ...کجایم و چگونه می‌گذرد ... ؛

باری، می‌خواهم بدانی:

حالم ــ بی‌تو ــ خیلی خوب است!

ــ با اینکه دسته‌کم،

تو از صدای ِ خش‌دار من پی می‌بـَری

هرگز دروغگوی ِ خوبی نشدم!... ــ


راستش را بخواهی،

هنوز هم مثل همیشه

شب‌ها دیگر زیبا نیست

و حتی روزها

که به تکرار ِ زنجیرواری از پس ِ هم،

می‌گذرند ...

و تنها دوره می‌کنم نبودن‌هایت را

لابه‌لای ِ چُرت ِ خسته‌ی ِ پلک‌هایم ...مُدام!...


دلتنگی،

شاید دیگر بیهوده‌ست!!

وقتی، به من فکر هم نکند،

و من مُدام به او بیاندیشم ...

مُدام ... وَ مُدام ... وَ مُدام !...


⊹   ⊹   ⊹  • ۳ •  ⊹   ⊹   ⊹

من عاشق‌ام ؛

بی‌آنکه معشوقی در میان باشد

من، ....................عاشق‌ام ؟!

*  *  *

هنوز هم به خودم خوب سخت می‌گیرم

که وآی، گر که بیاید وَ عاشق‌ام نشود !!

*  *  *

جمع من و تو

همیشه منها شده است !

وقتی که تو تنهایی و

تنهایی من!...

*  *  *

صبر ، صبر ، صبر ...

و همیشه صبوری از ما ــ من و تو ــ بود!...

من که انتخاب ِ توأم

وَ تو که انتخاب ِ من !...

اینگونه که صبر ، غوره حلوا بکند:

حلوای ِ مزار ِ ماست!

ــ از ــ من ! ... ــ تا ــ تو !!...


▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄  سُهیل‌‌ْ  ▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄


▧ خفقان تاریک ▧


آری ‌‌ْ ؛

کِه سبز باشیم‌‌ْ چون‌‌ْ شکوفه‌های ِ بهاری ‌‌ْ...

گر چه اکنون‌‌ْ ،

فصل ِ سرد ِ نفس‌هاست‌‌ْ ...

عصر ِ تلخ ِ قفس‌هاست‌‌ْ ...

گر چه اکنون‌‌ْ ،

” ترس “ نهادینه‌ست‌‌ْ !... ؛

ــ از هجمه‌ی ِ همهمه‌ی ِ هذیان‌وار ِ شقاوت ِ پوتین‌های ِ

افلیج‌زادگان ِ مَرگ‌‌ْ، در ذهن !... ــ

وَ ” سکوت “ را ، راه‌گشا نشاید بود ‌‌ْ... ؛

در این دخمه‌ی ِ مُرده‌ماران ِ سُست بنیان‌‌ْ ،

که ترس‌‌ْ ...از بُن‌بست‌‌ْ ، در کابوس ِ دهشتناک ِ پَست‌‌ْ ،

رخنه در من‌‌ْ ؛

بسته ‌‌ْ تابوت ِ سیاه ِ هرزه مَست‌‌ْ !...

درس‌‌ْ ــ سُهیل‌‌ْ ــ درس‌‌ْ :

دیگر نترس‌‌ْ ...

که مترسکی از تو ساختند ‌‌ْ،

ــ امـّا ــ

قیل وُ قال ِ کلاغان را ‌‌ْ، خموش مباش‌‌ْ !...

ــ دریغا دریغ ‌‌ْ ــ  ...مترسک وُ ترس‌‌ْ !!


⊹   ⊹   ⊹  • •  ⊹   ⊹   ⊹

☆ پی‌نوشت: ” خلسه‌ی ِ ترس‌‌ْ از نهاد ِ |ما| جداست‌‌ْ. “


▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل‌‌ْ ▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄


... وز وز وز ← وز وز وز ...

♪ خواب ِ فرشته‌ای ♫


هر بار خواب دیده‌ام ، آمده‌ای مقابل‌ام
تا چشم باز کرده‌ام ... و نبودی مقابل‌ام ...

دیشب به خواب خواستم ببینم‌ات بـانــو
این‌بــار در کنــار خودم ، نـَـه مقابل‌ام !...

تا آمدی و نشستی ، ز ِ هوش می‌رفتــــم
با عطـر روسـری‌أت ... و گلستان مقابل‌ام ...

بس آسمان چه بگویم ، سپید شد چون روز!
تصویر صورت‌أت عیان نبود در مقابل‌ام ...

تا آمدم کـه ســایـه کنم دست خویش را
گــوئـی کــه هیـــچ‌گـاه نبـــودی مقابل‌ام ...

دستم به زیـر ِ چانـه زدم ؛ راه ِ چاره چیست؟...
دریافتـم کـه فـرشتـــه‌ای‌ست در مقابل‌ام!...

امشب اگـر که بیـایـد ، چگـونــه بایــد دیــد
با چشم‌هـای ِ غرقــه به اشک، نـور را مقابل‌ام ...


⊹   ⊹   ⊹

 

شنیدن این غزل‌پاره، با صدای ِ سُهیل‌‌ْ

حجم فایل صوتی:  1MB

ʖ کلیک‌کنید! ʕ


▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل‌‌ْ ▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄

ببین از تو چه می‌خواهم ؛ در این شب‌ها؟...

ببین از من نـَـمانده ؛ جـُـز دلی تنها !...



http://www.Titbit.BlogSky.Com


✌ کمی‌‌ْ افسوس‌‌ْ !! ㋡


کمی‌‌ْ این‌سـوتـَر افسوس!...

اینک افسوس!...

در چه عصری به سر می‌بـَـری‌‌ْ

به سوز !

گردن‌‌ْ نهاده‌‌ْ زیر ِ تیغه‌ی ِ تیز ِ افکار ‌‌ْ

سلاخی‌‌ْ می‌شود اندیشه ‌‌ْ

بی‌اختیار !

تفتیش‌‌ْ می‌شود عقیده ‌‌ْ

به اجبار !

و لیس ِ لزجی‌‌ْ به پوزه می‌کشی ‌‌ْ

به تکرار !...


کمی‌‌ْ آن‌سـوتـَر افسوس!...

آنک افسوس!...

در چه عصری به سر می‌بـَـرند ‌‌ْ

به روز !

ایستاده‌‌ْ بر دو پای ِ استوار ِ اعتماد ‌‌ْ

پیش‌‌ْ می‌رود قریحه ‌‌ْ

به اختیار !

تغییر‌‌ْ می‌کند عقیده ‌‌ْ

به افتخار !

و لاف و لاف و لاف‌‌ْ نمی‌زنند ‌‌ْ

به تکرار !...


پیکره‌ی ِ بی‌بخار ِ این اشعار ‌‌ْ

گــَر ، پوسیده‌‌ْ اسکلتی‌ست‌‌ْ در لباس ِ شعار ‌‌ْ:

پس‌‌ْ ، کِه هـَرز‌‌ْ می‌چرخد ‌‌ْ

درون ِ گور ِ شغال‌‌ْ ؟!

پس‌‌ْ ، کِه دفن‌‌ْ می‌گردد ‌‌ْ

پی ِ جواب ِ سؤال‌‌ْ ؟!




☆ طعنه نوشت: لقمه‌ی ِ سنگین ِ تحریف ِ سیاهی‌‌ْ، رنگ ِ شب!...

☼ رُک نوشت: روز، از دیروز، تا امروز، ”هرجایی‌‌ْ“ شده‌ست!...


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل‌‌ْ ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄



⊲ ⊶⊷⊶⊷⊶⊷⊶⊷⊶⊷⊶⊷⊶⊷ ⊳

• ضمیمه:

•| وداع (بیا مَردانه درد بکشیم!) |•


1.

به این زمانه‌ی ِ خاک‌آلوده مَست‌‌ْ،

آن مُرده مَست‌‌ْ دل‌بست‌‌ْ:

که به هر بُن‌بست‌‌ْ

بسی‌‌ْ ز ِ روی ِ تلّه خاکی پَست‌‌ْ

سَرسَره ایستاده‌‌ْ سَرمست‌‌ْ.


– باری‌‌ْ ،

کِه‌تان‌‌ْ ، سر تعظیم‌‌ْ فرودآوَرَد به قَصد‌‌ْ

در آفت ِ خُسران‌خیز ِ روح ِ هر تردست‌‌ْ‌

کِه اینچنین‌‌ْ مسحور‌‌ْ

چشم‌هاتان‌‌ْ بر هم بَست‌‌ْ (؟) –


2.

وَ آن‌‌ْ دندان ِ فاسدی ‌‌ْ را

به دندان‌‌ْ خاییدن ‌‌ْ ؛

وَ در ارتعاش ِ لبه‌ی ِ هر ناله‌‌ْ لرزان‌‌ْ

ن َ ...خندیدن.


پینه‌بسته دستی‌‌ْ به زنجیر‌‌ْ اجیر را ‌‌ْ

به عتاب‌‌ْ تاب‌‌ْ نیاوَردَن ‌‌ْ

و آن‌گاه ‌‌ْ

آسان‌‌ْ –به قرینه– بُبریدن ‌‌ْ ؛

و دلخوشک‌‌ْ خنده وُ هورایی‌‌ْ رایگان زدن ‌‌ْ

به آخرین‌‌ْ بِشکن ِ تکْ دستی‌‌ْ

که هرگز صدا نداد !!...


فریاد ِ درد را ‌‌ْ

در انحنای ِ حلزون ِ گوش‌‌ْ

کِه ، از اندیشه‌ی ِ بیدار ِ بشر ‌‌ْ به شـَر‌‌ْ خموش‌‌ْ

در تنگنای ِ تنگْ از قَفَسْ شنید ‌‌ْ (؟)


هَسته‌ی ِ خُشک ِ بی‌تدبیری‌‌ْ

از اشتباه ِ دیروز ‌‌ْ، پیروزمندانه‌‌ْ

سه وَجَب قعر ِ گلو ست ‌‌ْ!...

وَ گلوی ِ چرک‌مُرده‌ی ِ کدامین‌تان‌‌ْ،

ریشه‌ی ِ هرز نداد (؟)


3.

بیا به دیدارم ‌‌ْ که مَردانه‌‌ْ !

درد بالا آوریم ‌‌ْ:

در پستویی تنگْ و باریک‌‌ْ

از تک‌‌ْ سُرفه‌‌ای‌‌ْ چرکین‌‌‌‌ْ،

امّا:

با مُچاله ملحفه‌ی ِ چندش‌آوری‌‌ْ

از غلیظ ِ تعفّن ‌‌ْ لیز ‌‌ْ

وَ بِسان ِ بستر ِ جذامیان ْ نیز‌‌ْ

تمیز ْ!!


به کرّات‌‌ْ

این رخت ِ رخوت‌‌ْ به تَن ماست ‌‌ْ وَ

ناگاه ْ از تک‌‌ْ سُرفه‌ای ‌‌ْ

نالان ‌‌ْ در خیال!...

برای ِ محتضران ِ راستین ِ مرگ ‌‌ْ،

مَردانه ‌‌ْ خون بالا آورده‌ایم؟


در پیچ و تاب ِ نرفته ‌‌ْ کُمای ِ عمیقی ‌‌ْ

با توهُّم ِ مرگ‌‌ْ

دست و پنجه ..........نرم‌‌ْ ؟

.................کِه، سَرگرم‌‌ْ می‌کنیم... (؟)


4.

آن‌چنان‌‌ْ

پی ِ خویش‌‌‌ْ را پاپی‌‌یی ‌‌‌ْ

در بی‌‌راهه‌‌ی ِ پَرت ِ دنیا ‌‌ْ وِل‌‌‌ْ

ته ِ بُن‌بست ِ آخرت‌‌ْ را می‌گردی‌‌‌ْ

–کورمال‌‌کورمال!–

و شیرین‌‌کام ‌‌ْ

شُکلاتی تلخْ را مزمزه می‌کنی زیر ِ زبان‌‌ْ

و پرتاب ِ آب‌‌دهانی ‌‌‌ْ پس ِ آن‌‌ْ

به تمسخر ِ زندانی ‌‌ْ

که می‌دانی‌‌ْ

به تنگ‌‌ْ سلولی‌‌ْ

میلولد‌‌ْ به خویش‌‌ْ:

”از درد ِ من و توییْ،

که راست راست ‌‌ْ

به چپ‌چپ می‌رویم ‌‌ْ

هر مسیر ِ بی‌سَری‌‌ْ را

به درخواست ‌‌ْ!...“


داغ ‌‌ْ باش!...

بسان ِ هر کبریت ِ بی‌خطری‌‌ْ داغ باش !

خاموش‌‌ْ چراغی‌‌ْ را بسوده پَست‌‌ْ باش‌‌ْ !

با جفتی چشم ِ گریان‌‌ْ که بر هم‌‌ْ  نِشست‌‌ْ باش‌‌ْ !


5.

در هذیان ‌‌ْ

چه بسیار ‌‌ْ طعنه‌های ِ بی‌فریاد ‌‌ْ

پُر از کنایه‌های ِ هوار ‌‌ْ

کِه می‌کِشَد

همیشه‌‌ْ وَ هیچ‌‌ْ بسیار ‌‌ْ

مُرده مَرد ِ تنها ‌‌ْ

در بستر ِ ظلمات ِ مُبهم ِ نا‌فرجامی‌‌ْ

پیچیده در کفن ِ سپید ِ بی‌سرانجامی ‌‌ْ

از وَهم ِ جیغ ِ صامتی‌‌ْ آگاه ‌‌ْ

زیر ِ دَرز ِ پوست ِ افسردگی‌‌ْ

هم آهسته و آرام ‌‌ْ

پس ِ آن‌‌ْ سایه‌ی ِ قیرین ِ وداع ‌‌ْ.


مَرد ‌‌ْ می‌خُشکد ‌‌ْ وُ

نمی‌خُشکد ‌‌ْ چرا ریشه‌ی ِ درد؟...


◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘

• پی‌نوشت:

جایی‌که گولستان است، گوئی گورستان است.

” چه گور ما، تنگ‌تر از گور هر گورکنی باشد،

چه گور هیچ گورکنی، گشادتر از گور ما !... “

• خلاصه ...گور پدر هرچی گورکن!! ؛ بپــّـا گول نخوری؟!

♦       ♦       ♦

• پ.ن:

درد ‌‌ْ، پیچیده‌‌ْ بر این‌‌ْ ژولیده‌‌ْ چرکین ِ روزگار‌‌ْ عجیب‌‌ْ !...


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄


♥ طرح شب (لبخند تو) ♥


هر کلام ِ تو

لبخند ِ سعادتی‌ست ‌‌ْ

که هیچ‌گاه از حافظه‌ی ِ احساس‌ام‌‌ْ ،

محو ‌‌ْ نخواهد شد ؛


باری ‌‌ْ،

با سبدی‌‌ْ پُر

ز ِ واژه‌های ِ معطَّر ‌‌ْ

به میهمانی‌ات‌‌ْ آمده‌ام‌‌ْ ؛

می‌خواستم بدانی‌‌ْ

که چه بی‌تابانه‌‌ْ

نگاه‌ات ‌‌ْ را به انتظار ‌‌ْ بَست‌نشسته‌ام ‌‌ْ،

تا حضورت را، به مُحبَّت‌‌ْ پذیرا باشم ‌‌ْ...


بدان‌‌ْ،

از عُمق ِ جان ‌‌ْ،

به مهربانی‌‌ْ

با تو سُخن‌ها خواهم گفت‌‌ْ

از سپیدی و برف ‌‌ْ خواهی شنید ‌‌ْ

از نور

و اُمید

هم‌ بدانگونه که می‌پسندی‌‌ْ

سرودها خواهم گفت ‌‌ْ


بیا ‌‌ْ و بخوان‌‌ْ

که بدانی‌‌ْ

سر ِ هر جمله‌ی ِ این شعر ِ سپید ‌‌ْ

– سَر ِ تو – با خدا غوغایی‌ست!...


اینکه امشب تو بدانی‌‌ْ

چه سپید و

چه سیاه

به تو می‌اندیشم‌‌ْ!...

زیر ِ هر پلک ِ پریشان ِ نگاه

به تو می‌اندیشم ،

به تو که نوری و

از جنس ِ خدا

به تو می‌اندیشم‌‌ْ


و هماره‌‌ْ تو بدان

دل من

با دل تو

ته دلتنگی ِ شب

چه درخشان شده است


طپش ِ قلب من از

چشم ِ سیاه ِ تو چه دید:

که چُنین دل ز ِ پریشانی ِ این فاصله‌ها

اسم ِ زیبای ِ تو را در خفقان می‌خواند (؟) ؛


ز ِ چه رو دل

ز ِ نگاه ِ تو به هر سو ست روان ؟

تو درخشیدی باز

گر چه با عشوه و ناز

و خریدار ِ دو چشم ِ تَر ِ من (؟)

دل تو نباز!...


و به هنگام ِ عبور از شب ِ یلدای ِ زمستانی و سرد ‌‌ْ،

می‌دیدم‌‌ْ:

ماه‌‌ْ از نور ِ رُخ‌ات‌‌ْ می‌تابید ‌‌ْ ؛


باز ‌‌ْ آن‌‌ْ چشم ِ سیاه‌ات‌‌ْ بستی‌‌ْ (؟)،

که چُنین ‌‌ْ خسته نشست‌‌ْ

پلک ِ سنگین ِ خدا

روی ِ دلتنگی ِشب‌‌ْ ؛

سایه روشن‌ها را

با شعف‌‌ْ می‌چیدم ‌‌ْ

زیر ِ هر گوشه‌ی ِ چشمم ‌‌ْ هر بار ‌‌ْ

سایه‌ها در شفق چشم ِ خدا پیدا بود

و خدا می‌خندید ‌‌ْ ـ در خواب ـ !...


ماه ِ من‌‌ْ

در شب ِ سرد ِ زمستان ‌‌ْ خواب است‌‌ْ

زیر ِ هر پلک‌‌ْ

دلم ‌‌ْ بی‌تاب است ‌‌ْ؛

و چه پنداشته‌اید،

کِه خدای‌ام‌‌ْ خواب است ؟


به گمان‌ات‌‌ْ

سردی ِ حسِّ دل‌ام ‌‌ْ

گاه و بی‌گاه ‌‌ْ

از این‌‌ْ فاصله‌ها ست ‌‌ْ!...

باز‌‌ْ هر اشک ِ فرو ریخته ‌‌ْ از چشم ِ سیاه‌ات ‌‌ْ

ز ِ همین‌‌ْ خاطره‌ها ست‌‌ْ ؟

” خط بطلان ‌‌ْ بکشم‌‌ْ

به تن ِ سرد ِ زمین‌‌ْ

که میان ِ تو و دلتنگی ِ شب‌‌ْ

پا برجا ست ‌‌ْ ؟ “


روح ِ تو‌‌ْ

طرح ِ یک‌رنگ ِ خدا ست‌‌ْ ،

وَ چُنین‌‌ْ پندارم

روح ِ تو را ‌‌ْ

که چُنین زیبا ست‌‌ْ... ؛


کــِـه‌‌ْ در این عُمق ِ مه‌آلود ِ شب ِ سرد وُ سپید ‌‌ْ

دست ِ گرمی ‌‌ْ

به نوازش‌‌ْ

دارد ‌‌ْ ؟


دست‌های ِ تو ‌‌ْ

همانْ دست ِ خدا ست‌‌ْ !!

که در این عُمق ِ مه‌آلود ِ شب ِ سرد وُ سپید ‌‌ْ

به نوازش‌‌ْ  ................دارم ‌‌ْ؟...


– می‌خواهم امشب ‌‌ْ

از طرح ِ خیس ِ شب‌‌ْ گریه‌های‌ام ‌‌ْ

شعـــــــری‌‌ْ سپیــــد و بلنــــد ‌‌ْ

به ”خدای ِ واقعی‌‌ْ (تو)“ هدیه دهم!... –


تنها سردی ِ زمستان ِ امسال‌مان ‌‌ْ،

دوری ِ تو از من است

و دستانمان سَرد و تنهاست، در جیب!...

من‌‌ْ در آرزوی ِ رستاخیز ِ بهاری دیگر أم‌‌ْ

کِه تو را بیابم ، شاید‌‌ْ!...

و بیایی ‌‌ْ از دور ‌‌ْ،

دستم ‌‌ْ را بگیری ‌‌ْ

به مهربانی‌‌ْ

که تو را‌ ‌ْ به میهمانی ِ واژگان‌ام‌‌ْ می‌خوانم ‌‌ْ،

ای مهربان‌ترین‌‌ْ.


◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘

☆ تو را می‌‌پرستم:

حالتی‌ْ در چشمان ِ بلوری‌‌ات‌ْ پیدا ست‌ْ ،

به روشنای ِ چندین‌ْ آسمان ِ آفتابی ،

جذبه‌‌ای‌ْ دلنشین‌ْ، که مرا به سوی تو می‌‌کِشد،

دیگر واجب‌‌ست بر من‌ْ، سجده‌‌ای عمیق‌ْ، رو سوی ِ قبله‌‌ی ِ چشمان ِ تو..

آری‌ْ تو را می‌‌پرستم‌ْ، مؤمنانه..


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄


✏ هزوارش ِ فقر (سیس ِ درد!) ✏


تــَه ِ هر کوچه‌ی ِ متروکه‌ی ِ این شهر‌‌ْ هنوز

فقر ‌‌ْ از دست ِ تهی‌‌ْ می‌چکد آسان‌‌ْ به زمین‌‌ْ !...

و چه آواره به سوز ْ

می‌نوازند فلوت ‌‌ْ

هُنرآموختگان ِ ناسوت ‌‌ْ

نه به زور ِ خم ِ پول ‌‌ْ

که به صُلابه‌ی ِ اندیشه‌ی ِ تاریک ِ بشر‌‌ْ در پی ِ نور ‌‌ْ.

هاله‌ی ِ طیف ِ فقیر‌‌ْ ،

نکند سایه شود ‌‌ْ پس ِ منشور ِ خدا ؟

روزن ِ زخم ِ فقیر ‌‌ْ ،

نکند روضه شود ‌‌ْ پس ِ انوار ِ دعا ؟

شیون ِ درد ِ فقیر ‌‌ْ ،

نکند شیوه شود ‌‌ْ کفش ِ هرجایی ِ پا ؟

اینکه درمان نشود ‌‌ْ درد ِ فقیر‌‌ْ ،

پس ِ هر اشک ِ فریب ِ سَره و ناسَره ‌‌ْ پیدا ،

همه از چشم ِ خدا!...

چــِه خدایان‌‌ْ: که ز ِ تنبان ِ گدایان‌‌ْ مغبون ‌‌ْ ¹

چــِه گدایان‌‌ْ: که ز ِ انبان ِ خدایان‌‌ْ مغموم ‌‌ْ ²

عسل‌‌ْ از ترس ِ شکم‌‌ْ کم‌‌ْ بچکید ‌‌ْ از لب ِ موم ‌‌ْ!...


◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘

☆ التیام ِ نگاه:

یــاران‌‌ْ چـاره‌ای! زخـم ِ من کاری‌ست‌‌ْ

چــرا کـه دردم‌‌ْ این‌‌بـار، درد ِ فقر است‌‌ْ

پروانه‌ای‌‌ْ که به تـار ِ عنکبوتی‌‌ْ اُفتاده است‌‌ْ

نـَه مجال ِ پروازش‌‌ْ هست‌‌ْ ، نـَه راه ِ گریزی‌‌ْ.

□  □  □

☆ انتظار ِ کلام:

یک‌‌ْ نفس‌‌ْ باقی‌ست‌‌ْ گرمای ِ تنی‌‌ْ پُخته کُنَد خامی ِ روحم را ...

گر که عیساییْ ، نفس در من بران ‌‌ْ

ور نه ْ آهسته برو، اینجا نمان ‌‌ْ!


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄

○ رفع ِ ابهام:
* هزوارش: حرف‌هایی‌‌ْ که به سختی‌‌ْ کلمه می‌شوند.
* خدایان: هرآنکه مُستطیع‌‌ْ باشد با درون‌مایه‌ی ِ بُخل‌‌ْ!

¹. [ لباس گدایان دیگر وصله‌دار نیست!
امّا نوع ِ نگاه آنان ”عجیب“ معصومانه است!! ]

². [ تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی‌رحمی
دهی دین تا یکی حبه‌اش ز روی حیله بستانی. ]